هفته نامه اسکیمالوژی

مونا، جشنواره فجر، کودکی زخم خورده

هفته‌‌نامه‌ای به نام قلم‌رنجه‌های یک روانشناس: شماره اول

آن‌ها که بیشتر مرا می‌شناسند می‌دانند که توضیح یک مطلب یا یک موضوع روان‌شناسی در بافتی از  روایت زندگی برایم اهمیت بسزایی دارد. نمی‌دانم می‌توان نام آن را سبکی از نوشتار نامید یا نه، به هر حال من به این سبک نوشتن، سخت دلبسته‌ام. این روزها که فکر انتشار طرحواره‌درمانی در فضای مجازی برایم به یک قلم‌رنجه‌ی جدید تبدیل شده است خواستم که از همان سبک خودم پیروی کنم. گرچه ابتدا چنین مقصودی در سر نداشتم اما وقتی دستم به قلم می‌رسد خواه‌ناخواه چنین مقصودی سر راهم سبز می‌شود.

این پست مخصوص معرفی است. اما نمی‌دانم منظورم از معرفی چیست، به هر حال مرسوم است که آدم‌ها خودشان را معرفی ‌کنند.

قبل‌ها که وقت آزاد بیشتری داشتم به صورت روزانه چیزهایی می‌نوشتم اما این روزها حسابی سرم شلوغ است و گاهی پاسخ دادن به یک پیام در واتس اپ یا هر جای دیگری روزها طول می‌کشد. بنابراین تصمیم گرفتم، روزنوشت را به هفته‌نامه تبدیل کنم. در این هفته‌نامه‌ها شما بخشی از اخبار مهم اجتماعی، روانشناسی و فرهنگی و علمی را می‌توانید مطالعه کنید. البته تمرکز اصلی‌ام بیشتر مسائل روانشناسی و اجتماعی است.

به محل کار چهارشنبه‌ها که رسیدم لب‌تاپم را روشن کردم. یک میز طوسی پر رنگ اینجا دارم که به خوبی، ارگونومی آن رعایت شده است. سری به سایت‌های خبری می‌زنم و حاشیه‌ها و سایر خبرهای کوچک و بزرگ را سرسری مطالعه می‌کنم. عموماً به خواندن تیتر بسیاری از خبرها اکتفا می‌کنم. بسیاری از خبرها، اهمیتی ندارند. یکی دوتا از تیترها اما توجهم را جلب می‌کند: کشف یک ماهی به نام تهی‌خار که قدمت وجودش به پیش از دایناسورها برمی‌گردد و یکی هم در مورد روش جدیدی برای کشف DNA نئاندرتال‌ها. نئاندرتال‌ها، گونه‌ای از خویشاوندان ما بودند که به دست ما حدود ۵۰ تا ۱۰۰ هزار سال پیش منقرض شدند. دانشمندان تخمین زده‌اند که حدود ۱۰۰ هزار سال جنگ ما با نئاندرتال‌ها طول کشیده است. گویا ما انسان‌ها در ابتدا با هر که شبیه خودمان بود سر جنگ داشتیم و اکنون که اثری از جانوران شبه‌انسانی نیست به جان هم افتاده‌ایم. نمی‌دانم چرا هگلِ فیلسوف، تاریخ را ظهور تدریجی عقلانیت انسان در جهان می‌داند. هر چه بیشتر به مرور تاریخ انسانی و تاریخ طبیعی می‌پردازم، بیشتر متوجه ویرانگری‌ها و خرابکاری‌هایمان می‌شوم. نمی‌توانم با هگل موافق باشم. به جای آن اما با راوی ناشناس یادداشت‌های زیرزمینی در نوشته‌های داستایوفسکی احساس همخوانی بیشتری می‌کنم. او به عقلانیت اعتقاد چندانی نداشت، البته نه به ماهیت عقلانیت، به اینکه انسان موجودی عقلانی است و عقلانی عمل می‌کند اعتقادی نداشت: قتل یک کارگردان توسط والدین، بریده شدن سر یک جوان در اهواز، جنگ‌های تمام‌نشدنی خاورمیانه، ویرانی محیط زیست با سرعت، پدیده‌ی ترامپیسم و تلویزیون که ماجرای کشته شدن جرج فلوید را تکرار می‌کرد. جورج فلوید به تقویم تاریخ ما ایرانی‌ها پیوسته است! جدیت زننده‌ای در این تکرار تاریخ وجود دارد.

انسان‌ها و نئاندرتال‌ها ۱۰۰ هزار سال جنگیدند
انسان‌ها و نئاندرتال‌ها ۱۰۰ هزار سال جنگیدند

مونا حیدری

اتفاق دیگری که این روزها همه را در فضای مجازی به خصوص اینستاگرام به حرف درآورده است ماجرای مونا حیدری است. مونا کشته شد و ما در موردش مقاله‌ها نوشتیم و در پست‌ها و استوری‌ها ابراز همدلی و انزجار کردیم. شوهرش را دیوانه روانی خواندیم و خواستار اعدام آن شدیم. البته عده‌ای هم در دلشان گفته‌اند که حق با اوست، مونا، آبروی او را برده است. در میان نوشته‌ها، توئیت علی مطهری بیشتر نظرم را جلب کرد، او از قوه قضائیه خواسته است که ظرف یک هفته این «حیوان آدم‌نما» باید در ملاء عام اعدام شود. «حیوان آدم‌نما» صفت نامناسبی حتی برای یک قاتل است. کاش آن‌ها که در رأس امور جامعه قرار دارند به جای احساسی فکر کردن و ارائه نظریات احساسی خود، به فکر پیشگیری از این فجایع باشند.

مونا حیدری
مونا حیدری

آیا نباید در کشوری که از اقوام و نژادها و زبان‌های مختلف تشکیل شده است، پژوهشکده‌های علوم اجتماعی و روان‌شناسی متناسب با آنها داشته باشیم تا در مورد این رویدادها تحقیق کنند و راه حل پیشنهاد دهند؟ آیا نباید آموزش‌ها و کارآفرینی را بیشتر ترویج کنیم و سواد اخلاقی و اجتماعی مردم را افزایش دهیم؟ وگرنه کشتن و اعدام کردن و حذف فیزیکی مجرمی که جنایتش آشکار شده است کار چندان سختی نیست، نه درمانی برای جامعه است و نه مرهمی بر دل زخم‌خوردگانی که کشته نشده‌اند اما در سکوت، رنج خود را بر شانه حمل می‌کنند. بسیاری از کسانی که طعمه‌ی خشونت‌های فرهنگی و باورهای فرهنگی می‌شوند بسیار بیشتر از مونا حیدری و رومینا و …. است. برای آن‌ها چه باید کرد؟ چطور باید آن‌ها را شناسایی کرد؟

پدیده مونا آخرین حلقه‌ی چرخه‌ی مشکلات روانی و فرهنگی است. مسائل زیادی دست به دست هم داده‌اند تا همسرش از روی افتخار و با لبخند به همه نشان دهد که چگونه از آبروی خودش دفاع کرده است. در روزهای قبل از این تصمیم، او چقدر حرف شنیده است و چقدر طعنه‌های بی‌غیرتی را شنیده است و چقدر مورد ملامت دوستان و خانواده قرار گرفته است؟ چقدر برای شناخت مسائل روان‌شناختی خود وقت گذاشته است؟ چقدر می‌دانسته که باید وقت بگذارد؟ چقدر می‌دانسته که اگر همسرش فرار می‌کند علت زیربنایی‌تری وجود دارد؟ چقدر به این فکر کرده است که تصمیم مونا برای فرار از خانه، یک تصمیم یک‌شبه نبوده است؟ چقدر به این فکر کرده است که او شاید خیلی وقت پیش‌، هسمرش را کشته است و آن روز فقط جسم او را از حیات محروم کرده است؟ کسی چه می‌داند شاید از اول این مونا بوده که باید برای حل مشکلاتش اقداماتی انجام می‌داده؟ مونا آیا صرفاً قربانی بوده است یا نه؟ پاسخ به این سؤال‌ها در وهله‌ی اول برای سر در آوردن از وضعیت مونا و همسرش از اهمیتی برخوردار نیست. طرح این سؤالات برای پیشگیری رویدادهای بعدی است. در واقع در جامعه‌ای که مونا و همسرش زندگی می‌کردند آیا امکان بررسی مسائل روانشناختی وجود داشته است؟ البته که نباید یک مورد را به کل آن شهر تعمیم داد که قطعاً کار غلطی است اما بهتر است علت بروز این پدیده‌ها را بررسی کنیم و اطمینان حاصل کنیم که اگر کسی در جایی به مشکلی بر می‌خورد امکان استفاده از خدمات روان‌شناختی و اجتماعی را دارد.

نقش ما در کشتن مونا حیدری

مونا را نه همسرش که همه ما کشته‌ایم؛ وقتی برای سلامت روان خودمان کاری نمی‌کنیم، وقتی هنگام رانندگی حق تقدم را رعایت نمی‌کنیم، وقتی سر بچه‌هایمان داد می‌زنیم، وقتی دزدی می‌کنیم، وقتی خوب درس نمی‌خوانیم، وقتی خوب پزشکی نمی‌کنیم و هزاران وقتی دیگر … ما با این سبک زندگی خود، رفته رفته جامعه را ناامن می‌کنیم و از یک جایی می‌زند بیرون. وقتی پنجره‌های شکسته خانه‌مان را تعمیر نمی‌کنیم، دیر یا زود خانه‌مان محل ارتکاب جرائم می‌شود (نظریه‌ی پنجره شکسته). درست است که ما، هسمر مونا و سایر کسانی که به جنایتی دست می‌زنند قربانی کودکی خود بوده‌ایم اما این توجیه خوبی نیست. مادامی که برای وضعیت قربانی خود کاری نکنیم دیگر فقط قربانی نیستم، مقصر هم هستیم. آدم‌هایی که برای قربانی بودن خودشان کاری نمی‌کنند، دشنه‌هایی برای انتقام می‌سازند که ممکن است به دست هر کسی بیفتد. همه ما باید سوگواری کنیم و به جای تعطیلی عمومی، تفکر عمومی داشته باشیم. ما تغییر نمی‌کنیم مگر اینکه خودمان بخواهیم.

همه ما می‌دانیم که دچار اشتباهاتی هستیم و اتفاقاً می‌دانیم که بعضی از اشتباهات را تکرار می‌کنیم اما باز هم کاری به حال خودمان نمی‌کنیم. آیا درست است که بگوییم ما قربانی کودکی خود و شرایط اجتماعی بوده‌ایم؟ ما می‌دانیم که مشکلاتی داریم که تکرارشان می‌کنیم پس بهای این دانستن را باید پرداخت کنیم و آن تغییر کردن است. خود را قربانی کودکی دانستن، نخواستن مسئولیت‌پذیری است، مقاومت در برابر تغییر است، منتظر معجزه نشستن است، دل به تقدیر بستن است. باید باور کنیم که می‌توانیم قربانی نباشیم.

جامعه‌ای اگر قرار است به فکر مردمش باشد باید در کنار پیگیری مسائل اقتصادی و معیشتی و سیاسی به مسائل اجتماعی، فرهنگی و به خصوص روان‌شناختی مردم توجه داشته باشد. اینکه در تلویزیون و مراسم مذهبی چند موعظه‌ و خطابه آتشین اخلاقی به مردم ارائه کنیم کافی نیست که اگر بود آمار اختلال‌های روانی و خشونت هر روز بیشتر از دیروز نمی‌شد. این را من نمی‌گویم، آمارها می‌گویند. کافی است حوصله به‌خرج دهید و گوگل کنید.

جشنواره فجر در حال اتمام است و فیلم‌های خوب و بدی زیادی اکران شدند. دغدغه‌ی فیلم‌های اجتماعی که به طبقه پایین و طبقه مجرم جامعه می‌پردازد بیشتر به شکل توصیف و به تصویر کشیدن تلخی‌هاست و آقای علی مطهری بعضی از آنها را سیاه‌نمایی جامعه ایران خطاب کرده بود. منظورم فیلم فروشنده اصغر فرهادی است. اما اکنون درخواست اعدام در ملاء عام را دارد که سیاه کردن جامعه است نه صرفاً سیاه‌نمایی.

پنج‌شنبه ۲۱ بهمن اولین جلسه سوپرویژن طرحواره را برگزار کردم که خودم از آن خیلی راضی بودم و امیدوارم که دانشجوها هم راضی باشند. عده‌ای حضوری بودند و عده‌ای آنلاین. برای آنها که آنلاین بودند و عموماً خارج از تهران زندگی می‌کنند کمی ناراحتم، زیرا مجبورند با کیفیت پایین تصویر و سرعت کم اینترنت کنار بیایند. جالب است آن‌ها که خارج از تهران زندگی می‌کنند نیاز بیشتری به یادگیری روانشناسی و ارائه رواندرمانی در شهرهای خودشان دارند اما دسترسی‌شان به آموزش‌ها کمتر است. روان‌شناسی هم مثل سازمان‌های سیاسی کشور، در پایتخت رواج دارد و بس. به هر حال سر کلاس مجبور بودم با صدای بلندتری حرف بزنم تا صدایم به آن‌ها که کیلومترها دورتر پای اینترنت زغال‌سنگی نشسته‌اند رساتر برسد که گویا تدبیر بی‌فایده‌ای بود چون هم گلوی من شدیداً درد گرفته است و هم آن‌ها نتوانستند به خوبی از کلاس استفاده کنند. احتمالا باید کلاس جمعه را تعطیل کنم و مقداری به حنجره‌ام استراحت بدهم.

پنج‌شنبه‌ها، کار من از ساعت ۸ صبح آغاز می‌شود و ۸ شب به پایان می‌رسد، روز بسیار پر کاری است. در راه برگشت، هنگام رانندگی یکی دو تا موسیقی نسبتاً شادی را برای خودم پخش کردم که کمی ذهنم آرام بگیرد. ترافیک کم بود و زود به خانه رسیدم و مثل همیشه با استقبال گرم روبرو شدم. یکی از دانشجوها در کلاس از من پرسید که چگونه خستگی‌ها را جبران می‌کنم. به او گفتم با رابطه خوب. ما آدم‌ها در درون رابطه متولد می‌شویم، در درون رابطه رشد می‌کنیم، در رابطه زخمی می‌شویم و در رابطه هم شفا می‌یابیم. به همین خاطر هنگام آموزش رواندرمانی روی ساختن یک رابطه امن تأکید زیادی می‌کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا