اختلال‌های روان‌شناختیاسکیزوفرنیانتخاب سردبیرخواندنی‌های اسکیمالوژیهفته نامه اسکیمالوژی
موضوعات داغ

معنای اختلالات روانی: اختلالات روانی به عنوان نشانه کارکردی

شواهد فزاینده‌ای نشان می‌دهند که بیماری‌های روانی چیزی بیشتر از کژکاری و ناکارآمدی هستند که تلویحات گسترده‌ای برای درمان در بردارد. جاستین گارسون، استاد فلسفه در دانشگاه هالتر است. او با بررسی تاریخی معنای اختلالات روانی، تلاش کرده است که آن‌ها را به عنوان یک استراتژی هدفمند در نظر بگیرد. به همین دلیل او معنای اختلالات روانی را در سایه روانشناسی تکاملی به شکل متفاوتی صورت‌بندی کرده است.

معنای اختلالات روانی: اختلالات روانی به عنوان نشانه کارکردی

اکثر مردم فکر می‌کردند که پدرم تنها زندگی می‌کرد. اما اینگونه نبود. او با خدا و کاترین دنو، بازیگر فرانسوی زندگی می‌کرد. آن‌ها بیرون از او بودند اما تا حدودی صدای خودشان را در سر پدرم پخش می‌کردند.

در تمام دوره‌ی نوجوانی و دهه‌ی دوم زندگی‌ام ما چهار نفر درباره‌ی قهوه و سیگار گفتگو می‌کردیم. کاترین همیشه با من مهربان بود. او هرگز قصد نداشت به پدرم آسیب بزند اما هرازچندگاهی او را به دردسر می‌انداخت.

به خاطرم هست که یک شب ساعت دو نصف‌شب او یک بازی با پدرم به راه انداخت. کاترین به پدرم گفت که از پاریس به واشنگتن آمده و در آرپارتمانش پنهان شده است. او از اینکه مدام صدایش را در سر پدرم پخش کند خسته شده بود و می‌خواست شخصاً او را ببیند.

با شنیدن این سخن، پدرم برهنه از تخت‌خواب بیرون پرید و در راهروهای باریک مجتمع آپارتمان شروع به دویدن کرد و فریاد می‌زد: کاترین کجایی؟ کاترین با طعنه گفت که من همین گوشه هستم. در آن لحظه پدرم واقعاً شیدا به نظر می‌رسید. اتفاقات آن شب به بستری شدن مجدد پدرم منجر شد که همیشه از یک روال مشخص پیروی می‌کرد. نخست، دکترها به او داروهایی می‌دادند که شنیدن صدای خدا و کاترین را متوقف می‌کرد.

سپس برای چند روز او را تحت مشاهده قرار می‌دادند. در ادامه نیز او را به خاطر قطع داروهای ضدروان‌پریشی سرزنش می‌کردند و تهدیدش می‌کردند که باید آزمایش خون برای اطمینان از مصرف دارو انجام دهند. سپس او را ترخیص می‌کردند. از نظر آن‌ها اختلال دوقطبی، اختلال اسکیزوافکتیو و اسکیزوفرنی نام‌ بیماری‌هایی شبیه سرطان، دیابت یا فیبرومیالژی بود. این بیماری‌ها از نظر آن‌ها روزنه‌هایی برای ورود به دنیای جدید عجیب، هیجان‌انگیز و گاهی ترسناک نبودند.

در سال ۱۹۹۱ اتفاق عجیبی افتاد که زندگی آکادمیک مرا برای همیشه تعیین کرد. در آن زمان که تازه دانشگاه را شروع کرده بودم با پدرم در آپارتمانش ملاقاتی داشتم. او روی تختش نشسته بود و با حالتی متفکرانه سیگار می‌کشید. به من گفت: جاستین من می‌دانم که خدا و کاترین واقعی نیستند. می‌دانم که آن‌ها واقعاً با من صحبت نمی‌کنند. من فقط یک تخیل بسیار قوی دارم. اما نمی‌دانم بدون آن‌ها چه کاری انجام دهم. من چیزی ندارم. نه خانواده‌ای دارم که نزدیکم باشند، نه کار دارم نه همسری. و به جز حقوق بازنشستگی‌ام پول دیگری ندارم. بنابراین فقط خدا و کاترین هستند که مرا همراهی می‌کنند.

وقتی این حرف‌ها را شنیدم به این فکر فرو رفتم که شاید معنای اختلالات روانی چیز متفاوتی با آنچه اکنون روانپزشکان می‌گویند است. در آن لحظه متوجه شدم که خدا و کاترین ممکن است محصولات یک بیماری مغزی نباشند. آن‌ها ممکن است هدف یا کارکردی داشته باشند. سپس متعجب شدم که چرا روانپزشکانی که پدرم را معاینه می‌کردند آنقدر سریع به تجربه‌های او برچسب اختلال می‌زدند. اگر برخی از مواردی که مردم به عنوان اختلالات روانی توصیف می‌کنند هدف‌دار باشند نه آسیب‌شناسی چه می‌شود؟

بعد از آن من دیگر به آن سؤالات فکر نکردم. تا اینکه ده سال بعد که دانشجوی کارشناسی ارشد فلسفه بودم و به طور تصادفی با کتابی به نام «چرا بیمار می‌شویم: علم جدید پزشکی داروینی» آشنا شدم که نوشته رواندولف نیس (Randolph Nesse) یک پزشک و جرج ویلیامز (George C Williams) یک زیست‌شناس تکاملی بود. آنها در این کتاب استدلال کرده بودند که پیشرفت واقعی در پزشکی صورت نمی‌گیرد مگر اینکه ما سلامتی و بیماری را در چشم‌انداز بزرگتر تکاملی مورد بررسی قرار دهیم. هنگامی که این کار را انجام دهیم متوجه می‌شویم شرایطی را که مدت‌ها به عنوان بیماری در نظر می‌گرفتیم می‌تواند نوعی از سازگاری و انطباق باشد. به عبارت دیگر ما می‌توانیم آن شرایط را به دلیل منفعتی که به اجدامان رسانده‌اند در نظر بگیریم یعنی ناشی از انتخاب طبیعی. بنابراین آن‌ها عملکرد مفیدی دارند و ناکارآمد نیستند.

بیایید تب کردن را در نظر بگیریم. از زمان یونان باستان تا قرون وسطی بسیاری از پزشکان می‌دانستند که تب یک بیماری است. به قول جالینوس تب، گرمایی است برخلاف طبیعت. تنها سؤالی که درباره تب وجود داشت این بود که چگونه قبل از اینکه ما را از پای درآورد آن را از بین ببریم. اما در قرن هجدم یک شیمیدان آلمانی به نام گئورگ استال بینش مهمی در مورد تب مطرح کرد که امروزه نیز مورد پذیرش تمامی متخصصان است. او مطرح کرده بود که تب به جای اینکه یک بیماری باشد پاسخ شفابخش بدن به عفونت است.

اگر تب را عملکردی در نظر بگیریم نه ناکارآمد به این معنا نیست که قصد داریم آن را درمان نکنیم. بلکه این نگرش باعث تغییر درمان می‌شود. در این صورت دیگر تب چیزی نیست که باید به آن حمله کنیم یا با دارو آن را از بین ببریم و متوجه می‌شویم که تب در روند بهبودی نقش دارد. در اینجا هدف دارودرمانی آرامش بیمار و مهار کردن عوارض بیش از حد تب است نه از بین بردن آن.

نیس و ویلیامز به معنای اختلالات روانی به شکل متفاوتی نگاه کرده‌اند و در کتاب خود این فرضیه را مطرح کردند که برخی از اختلالات روانی مانند افسردگی دارای یک کارکرد تکاملی هستند، درست مانند تب برای مبارزه با عفونت و پینه بستن پوست برای محافظت از پوست در برابر اصطکاک بیشتر. اما عملکرد تکامل‌یافته‌ی افسردگی چیست؟ یا به عبارتی دیگر افسردگی برای چه چیزی تکامل یافته‌ است؟ درواقع افسردگی با خلق پایین، کم‌خوابی، احساس مزمن بی‌ارزشی یا احساس گناه، افکار و تلاش برای خودکشی به نظر می‌رسد که درواقع ناکارآمد است.

نس در کار بعدی‌اش مطرح کرد که گاهی افسردگی یک سیگنال تکاملی مغز است که می‌گوید چیزی در زندگی شخص نیاز به تغییر دارد مانند روابط آزاردهنده، یک برنامه‌ی شغلی غیرواقع‌گرایانه یا هدفی که باید مورد ارزیابی مجدد قرار بگیرد. آنچه این فرضیه برای درمان مطرح می‌کند این است که همیشه بمباران کردن افسردگی با داروها بهترین انتخاب نیست. گاهی بهتر است که سعی کنیم بفهمیم افسردگی می‌خواهد چه بگوید. این نظریه که افسردگی را یک سیگنال تکاملی می‌داند به این معنا نیست که پیامدهای وحشتناک افسردگی را نادیده بگیریم. هسته اصلی نظریه نس و ویلیامز این بود که ما دیگر نباید پارادایم اختلال عملکرد را به عنوان یک پیش‌فرض اساسی در درمان افسردگی در نظر بگیریم و باید به طور متفاوتی به معنای اختلالات روانی نگاه کنیم.

تاریخچه معنای اختلالات روانی به عنوان استراتژی

من در جستجوی معنای اختلالات روانی از این منظر جدید، می‌خواستم بدانم که آیا دانشمندان دیگری در طول تاریخ نیز دیدگاه مشابهی داشته‌ایند یا نه؟ البته قبل از چارلز داورین، دکترها زبان و مفاهیم زیست‌شناسی تکاملی را در اختیار نداشتند تا از طریق آن‌ها ایده‌های خود را مطرح کنند. بنابراین آن‌ها به جای اینکه بگویند افسردگی یک انطباق تکاملی است مجبور بوده‌اند که به روش‌های دیگری ایده‌های خود را بیان کنند.

اولین اسمی که به ذهن من می‌آید که باعث دگرگونی در معنای اختلالات روانی شد زیگموند فروید است. از نظر من مهم‌ترین ایده‌ی او عقده‌ی ادیپ، امیال جنسی نوزادی یا غریزه‌ی مرگ نبود. در واقع، آنچه زندگی علمی فروید را تعیین می‌کند این ایده است که هر شکلی از آنچه «دیوانگی» می‌نامید عملکرد ویژه‌ای دارد مانند تب یا پینه.

به طور خاص او به این نتیجه رسیده بود که هدف رفتارها برآورده کردن آرزوهای ناهشیار به شکل مبدل است. بر اساس نظر فروید، نیاز اجباری یک زن جوان به چیدمان بالش‌ها و سپس تکرار همین عمل برای چندین مرتبه به او اجازه می‌دهد که به طور نمادین تمایل ناهشیارش برای خوابیدن با پدرش را ارضا کند، به گونه‌ای که هرگز از معنای واقعی آن آگاه نشود. به همین دلیل فروید همیشه اصرار می‌کرد که آنچه را ما آسیب‌شناسی روانی می‌نامیم درواقع بیانگر یک هدف ناهشیار است. روانکاو‌های اولیه مانند رایشمن و سالیوان تلاش کردند که این دیدگاه فروید را برای درمان افراد مبتلا به اسیکزوفرنی استفاده کنند. به طور کلی فروید معتقد بود که اختلالهای روانی هدفمند هستند نه بیمارگونه.

من همچنان با کندوکاو در تاریخ روان‌پزشکی برای پیدا کردن معنای اختلالات روانی ادامه دادم تا کتاب‌ها و مقالات دیگری پیدا کنم که چنین دیدگاه مشابهی داشتند. در این میان، به فیلیپ پینل رسیدم که رئیس آسایشگاه روانی در پاریس بود. اکثر ما او را به دلیل معرفی درمان اخلاقی برای دیوانگان می‌دانیم. اما او ایده‌های رادیکال دیگری نیز داشت که اغلب نادیده گرفته شده است. به عنوان مثال او معتقد بود که دوره‌های شدید روان‌پریشی شیدایی که او آن را accès de Manie می‌نامید قدرت شفابخشی بالایی دارند زیرا پس از اینکه بیماران مزمن چنین دوره‌های را تجربه می‌کردند آماده ترخیص از بیمارستان می‌شدند.

نتیجه‌ی پینل این بود که این حملات مفید هستند و اثرات مطلوبی دارند. درواقع از نظر پینل آن‌ها مانند تب هستند که درواقع باعث بیماری نمی‌شوند بلکه جلوی بیماری را می‌گیرند.

در تحقیقاتم درباره معنای اختلالات روانی با نظریه‌پرداز دیگری در آلمان مواجه شدم که به تقریباً همزمان با پینل کار می‌کرد. او اولین کرسی روان‌پزشکی در اروپا را به خود اختصاص داده بود. او در کتابی که در ۱۸۱۸ منتشر کرده بود این فرضیه را مطرح کرد که برخی از توهمات و هذیان‌ها درواقع مکانیسم‌های مقابله‌ای هستند که کمک می‌کنند که ذهن از خود در برابر تجربه‌های دردناک و تروماتیک دفاع کند. او معتقد بود که زمانی که هذیان‌ها به هدف خود می‌رسند از بین می‌روند. در همان سال آرتور شوپنهاور، فیلسوف بدبین در اثر بزرگ خود یعنی جهان همچون اراده و تصور (۱۸۱۸) به نکته مشابهی اشاره کرده بود.

کاوش‌هایم مرا در تاریخ به زمان‌های گذشته‌تری برد؛ متفکران قرن هجدهم و هفدهم مانند رابرت برتون و جورج چین. آن‌ها با جهان‌بینی مذهبی، دیوانگی و مالیخولیا را پاسخ خدا به انتخاب‌های گناه‌آلود ما در نظر می‌گرفتند. اما هدف نهایی خدا نه تنبیه و مجازات بلکه اصطلاح بود. به عنوان مثال، چین فکر می‌کرد که زیاده‌روی در نوشیدن الکل منجر به مالیخولیا می‌شود – اما درواقع خدا برای متوقف کردن الکل ما را دچار مالیخولیا می‌کند. همانند نس، برتون معتقد بود که افسردگی یک پیام طراحی‌شده درباره‌ی این است که چیزی در زندگی فرد نیاز به تغییر دارد. دنبال کردن این متفکران مانند زنجیره‌ای است که ما را به زمان بقراط می‌برد.

در حین انجام این تحقیق افق تازه‌ای در برابر من درباره معنای اختلالات روانی گشوده شد. اگر می‌شد داستان روان‌پزشکی از زمان پزشکان یونان تا دانشمندان علوم اعصاب و ژنتیک نوین را بر اساس یک اختلاف نظر عمیق روایت کنیم چه می‌شود؟ البته این اختلاف نظر درباره‌ی مدافعان دیدگاه روانکاوی درباره‌ی ذهن و مدافعان دیدگاه زیست‌شناختی درباره‌ی مغز نیست. این اختلاف نظر و تعارض بین آن‌هایی است که در دیوانگی و جنون، هدفی مشاهده می‌کنند که من آن را دیوانگی به مثابه‌ی استراتژی نامیده‌ام و دیگرانی که آن را آسیب‌شناسی و بیماری یا به عبارت دیگر جنون به مثابه‌ی کژکاری می‌دانند. و چه می‌شود اگر این نبرد تاریخی امروزه به اوج خود برسد؟

همکاران من نسبت به اینکه من چنین شخصیت‌هایی را در یک مقوله‌ی واحد یعنی دیوانگی به مثابه‌ی استراتژی، قرار می‌دهم مشکوک هستند. حق با آن‌هاست اگر جزئیات نظریه‌های آن‌ها را زیر میکروسکوپ قرار بدهیم واگرایی و تفاوت‌های زیاد و عمیقی را خواهیم دید. اما من فصل مشترک حیاتی را میان آن‌ها می‌بینم که می‌تواند آن‌ها را در یک واحد قرار دهد. برتون، اشتال، پینل، هاینروت، فروید و نس با درک اینکه چیزی که همیشه در مقوله‌ی کژکاری قرار داده شده است ممکن است درواقع ذیل مقوله‌ی کارکردی قرار می‌گیرند. این شخصیت‌ها باعث ایجاد یک تغییر گشتالتی در آسیب‌شناسی روانی شده‌اند که خود را روش‌های جدید تحقیق، طبقه‌بندی و درمان نشان می‌دهد. و امروزه شاید جزر و مد تحقیقات جدید نبرد را به نفع آن‌ها تغییر داده است.

در حدود 30 سالی که از انتشار کتاب «چرا بیمار می شویم»، حوزه پزشکی داروینی منفجر شده است. امروزه کتاب‌های درسی، دوره‌های دانشگاهی و مقالات علمی متعددی در این زمینه وجود دارد. امروزه شاهد این هستیم که علاقه‌ به روان‌پزشکی تکاملی در حال افزایش است. در هشت سال گذشته، سه کتاب درسی در این زمینه منتشر شده است که هر کدام برگرفته از صدها مقاله علمی است. به نظر من انگار در آستانه یک تغییر پارادایم ریشه‌دار در روان‌پزشکی هستیم.

با وجود این وقتی از این منظر جدید معنای اختلالات روانی را مطالعه می‌کنیم باید این نکته را مد نظر قرار داد که روان‌پزشکی تکاملی اصرار ندارد که تمام اختلالات روانی دارای عملکرد تکامل‌یافته‌ای هستند. به عنوان مثال افسردگی‌های ناشی از بیماری‌های مغزی مانند ضربه به مغز عملکرد تکاملی ندارند. اما رویکرد تکاملی نشان داده است که به سه شیوه می‌توان به این نتیجه رسید که اختلالات روانی دارای عملکرد هستند:

برخی از اختلالات روانی پاسخ‌های تکامل‌یافته‌ای به بحران‌های کنونی زندگی هستند، برخی دیگر از اختلالات روانی پاسخ‌های تکامل‌یافته به بحران‌های گذشته‌اند و برخی دیگر ناشی از سبک‌های شناختی‌ تکامل‌یافته‌اند.

این نحوه اندیشیدن به بیماری‌های روانی در پی تخریب ملاک اختلال عملکرد نیست بلکه می‌خواهد نشان دهد که مفروض دانستن اختلال عملکرد همیشه مناسب نیست.

افسردگی بهترین نمونه از اولین نوع عملکرد اختلال‌های روانی یعنی انطباق پیدا کردن با بحران‌های کنونی زندگی است. افسردگی تلاش طبعیت است برای اینکه به ما نشان دهد که چیزی در زندگی‌مان درست نیست و ما را برای ایجاد تغییرات ترغیب می‌کند. اگر موضوع افسرده‌کننده روشن نباشد رواندرمانی می‌تواند به ما در پیدا کردن مشکل کمک کند. گاهی اوقات ممکن است آنقدر در افسردگی غرق شده باشیم که به دارو نیاز داشته باشیم تا بتوانیم بعد از آن به حل مشکلاتمان بپردازیم. بنابراین تناقضی بین دارودرمانی و هدفمند بودن افسردگی وجود ندارد.

برخی دیگر از اختلالات روانی پاسخ‌های تکامل‌یافته به مشکلات فعلی نیستند بلکه به مشکلات گذشته مربوطند. به عنوان مثال اختلال شخصیت مرزی یکی از آن‌هاست. این اختلال با مجموعه‌ای از ویژگی‌های شخصیتی از جمله بی‌اعتمادی به دیگران، حساسیت افراطی به طرد شدن، روابط بین فردی آشفته و تکانشگری همراه است.

اگرچه برخی از مطالعات نشان می‌دهد که اختلال شخصیت مرزی ناشی از اختلال عملکرد در مغز مانند نقص لوب پیشانی است اما دیدگاهی که به طور گسترده پذیرفته شده است این است که اختلال شخصیت مرزی درواقع واکنشی در برابر تجربه‌های نامطلوب دوران کودکی مانند سوءاستفاده، غفلت و تروماست. درواقع ۸۰ درصد از افراد مبتلا به شخصیت مرزی چنین تجربه‌های نامطلوبی را گزارش می‌دهند.

البته هنگامی که می‌گوییم نشانه‌ها و ویژگی‌های اختلال شخصیت مرزی یک پاسخ انطباقی به تجربه‌های نامطلوب است منظورمان این نیست که این ویژگی‌ها مفید هستند. درواقع این ویژگی‌ها مانع از روابط پایدار و معنادار می‌شوند. بنابراین نکته اصلی این است که رویکردهای تکاملی می‌توانند برای درمان اختلالات اطلاعات مهمی فراهم کنند. هدف از درمان بنابراین می‌تواند کمک به بیماران باشد تا درک کنند که چرا در اوائل زندگی این استراتژی‌ها را انتخاب کرده‌اند و چرا امروزه این استراتژی‌ها زندگی و روابط‌شان را مختل کرده است.

سومین گرایش روان‌پزشکی تکاملی این است که اختلالاتی مانند اختلالات یادگیری را به عنوان نوعی سبک شناختی تکامل‌یافته در نظر بگیریم نه یک نارسایی. دیدگاه مرسوم پزشکی این است که اختلالات یادگیری که باعث ایجاد مشکلاتی در نوشتن و خواندن می‌شود ناشی از اختلال عملکرد مغز است که به توانایی ما برای تطبیق صداها و شکل‌ها آسیب می‌رساند. با این حال شواهدی از باستان‌شناسی، علوم اعصاب و روان‌شناسی شناختی وجود دارد که نشان می‌دهند اختلال خوانش‌پریشی نوعی از سبک شناختی است که نقاط قوت و ضعف خود را دارد.

از منظر دیدگاه تکاملی، افراد مبتلا به اختلال خوانش‌پریشی اغلب از محیط خود تصویر بزرگی دارند. به عنوان مثال آن‌ها سریع‌تر متوجه می‌شوند که یک اثر هنری مانند آبشار اشر (۱۹۶۱) یک چهره‌ی متفاوت را نمایش می‌دهد. علاوه بر این، آن‌ها در تفکر واگرا یعنی ارائه‌ی راه‌حل‌های متعدد برای یک مشکل خاص خیلی خوب عمل می‌کنند. این موضوع می‌تواند به ما کمک کند که بفهمیم چرا یک‌سوم از کارآفرینان آمریکایی مبتلا به خوانش‌پریشی هستند.

جوامع اولیه انسانی احتمالاً افراد مبتلا به خوانش‌پریشی را یکی از دارایی‌های ارزشمند خود می‌دانستند زیرا می‌توانستند تصویر بزرگ‌تر را ببینند و توانایی حل مسئله‌شان به آن‌ها کمک می‌کرد تا مشکلات زیادی را حل کنند. اگر روان‌پزشکی تکاملی درست بگوید آنوقت ما باید سیستم‌های آموزشی خود را تغییر دهیم تا به افراد مبتلا به خوانش‌پریشی کمک کنیم استعدادهای خود را شکوفا کنند نه اینکه آن‌ها را در نطفه خاموش کنیم.

اما برخی ممکن است برایشان این سوال پیش آید که آیا رویکرد تکاملی در توضیح اختلالات سلامت روان محدودیت‌هایی دارد یا خیر؟ به عنوان مثال چگونه می‌توان با استفاده از روان‌پزشکی تکاملی به هذیان‌های روان‌پریشانه نگاه کرد؟ آیا آن‌ها واقعاً اشتباهات ذهنی نیستند؟ به سختی می‌توان عملکردی در این باور پیدا کرد که یک بازیگر معروف در سطح بین‌المللی عاشق شماست، یا در این باور که یک مأموریت مخفی مهم ژئوپلیتیکی به شما سپرده است چه سودی وجود دارد یا اعتقاد به اینکه شما حضرت مسیح هستید چه کارکردی دارد؟

برای بررسی این موضوع که هذیان‌ها دارای عملکرد خاصی هستند تحقیقات خوبی انجام شده است. برای مثال رزا ریتونانو، روان‌پزشک و فیلسوف، نشان داده است که محتوای برخی از هذیان‌ها تلاش ذهن برای یافتن معنا در مواجهه با یک بحران مانند قطع رابطه است.

علاوه بر این یک روانشناس بالینی به نام لوئیز ایشام و همکارانش هذیان‌های بزرگ‌منشی را بررسی کردند. نمونه‌ای از هذیان‌های بزرگ‌منشی را احتمالاً در فیلم یک ذهن زیبا که زندگی و بیماری یک دانشمند ریاضی به نام جان نش را نشان می‌دهد تماشا کرده‌اید. ایشا و همکارانش دریافتند که هرچه عقاید بزرگ‌منشی بیشتر باشد به احتمال بیشتری به زندگی افراد معنا می‌دهند. ایشام درنهایت مطرح کرده است که این موضوع توضیح می‌دهد که چرا افراد برای مدت طولانی هذیان‌های خود را نگه می‌دارند.

وقتی کارهای ریتونانو، ایشام و دیگران را مطالعه کردم نمی‌توانستم به آن مکالمه با پدرم فکر نکنم. آیا این پژوهشگران چیزی را کشف کرده‌اند که پزشکان پدرم قادر به دیدن آن نبودند؟ آیا ممکن بود آن صداهای عجیبی که در سر پدرم مدام نجوا می‌کردند – اینکه یک سلبریتی مشهور عاشق اوست، اینکه خدا به او مأموریتی برای تغییر جهان داده- باعث ایجاد هدفمندی زندگی او شده بودند؟

البته دور از ذهن هم نیست. پدرم آدم جاه‌طلبی بود. او فرزند یک یهودی مهاجر لیتوانی بود. کارشناسی ارشد او در زبان انگلیسی بود و بعد از آن در دانشگاه هاروارد حقوق خواند. او با مقاله‌ای که در ۱۹۶۷ نوشت توانست در روابط تجاری آمریکا و چین گشایشی ایجاد کند و در دوره ریچارد نیکسون توانست وکیل مالیاتی بی‌المللی آمریکا شود. در همین دوارن او به این نتیجه رسید که FBI تلفن‌هایش را شنود می‌کند که البته نمی‌توان آن را کاملاً رد کرد. تماامی این فشارها باعث شد که او دوره‌های روان‌پریشی مختلفی را تجربه کند. با این حال او تا یک دهه‌ی دیگر به شغل خود ادامه داد اما در اواسط دهه‌ی ۸۰ مجبور شد که بازنشته شود. آن زمان که با او گفتگو کردم او به جز خدا و کاترین هیچ‌چیز نداشت.

باید کمی دقت به خرج دهیم. اینکه برخی از هذیان‌ها و توهمات باعث ایجاد معنی در زندگی ما می‌شوند دقیقاً به این معنا نیست که بگوییم آن‌ها از طریق انتخاب طبیعی تکامل یافته‌اند. انتخاب طبیعی درواقع به انسان‌ها کمک می‌کند ویژگی‌هایی را که به تولید مثل کمک می‌کند حفظ کنند. بنابراین مفید بودن هذیان‌ها و توهمات به لحاظ روان‌شناختی به معنای تکاملی بودن آنها نیست.

با این وجود حتی اگر انتخاب طبیعی باعث تکامل توهمات نشده باشد، فواید روانشناسی آن‌‌ها برای درمان‌های روانشناختی تلویحات بسیار مهمی دارد: درست همانطور که استال در رابطه با تب به ما آموخت. تلاش برای از بین بردن توهمات ممکن است بیشتر از این فایده داشته باشد باعث ایجاد آسیب شود. در عوض می‌توانیم به افراد کمک کنیم که برای پیدا کردن یک زندگی معنادار به جای توهم و هذیان روش‌های دیگری را امتحان کنند.

با خواندن در مورد کار ریتونانو، ایشام و دیگران، نتوانستم به آن مکالمه با پدرم فکر نکنم. من تعجب کردم که آیا این محققان معاصر دقیقاً آنچه را که پزشکان پدرم به سادگی قادر به دیدن آن نبودند، مشخص کرده اند. آیا ممکن بود که صداهای او و باورهای عجیبی که در مورد آنها شکل داده بود – اینکه یک سلبریتی عاشق اوست، اینکه خدا به او ماموریتی برای تغییر جهان داده است – حس هدفمندی را در زندگی او القا کند؟

پیامدهای باور داشتن به دیوانگی به عنوان استراتژی فقط به درمان ختم نمی‌شود. اگر ما دیگر از اصطلاحتی مانند عدم تعادل شیمیایی در مغز و اختلال در مدارهای مغزی پایان دهیم چه اتفاقی رخ می‌دهد؟ به نظر تمامی کسانی که به پاردایم کژکاری معتقدند در حال آسیب زدن به افراد مبتلا به این کژکاری‌ها هستند.

وقتی ما معنای اختلالات روانی را ناشی از کژکاری بدانیم باعث نمی‌شود که انگ مرتبط با بیماری‌های روانی را کاهش دهیم. حتی برخی از مطالعات نشان داده‌اند که درواقع این کار باعث افزایش انگ می‌شود و افراد مبتلا ناامید می‌شوند زیرا باعث می‌شود گمان کنند که اختلال‌های روانی وضعیت‌ دائمی آن‌هاست. اما اگر مطابق با دیدگاه جدید به عنوان مثال افسردگی را یک نشانه‌ی کاربردی در نظر بگیریم که نشان می‌دهد مشکلی در زندگی فرد وجود دارد آنگاه تمایل به درمان نیز بیشتر می‌شود و انگ و بدنامی ناشی از آن را از بین می‌برد.

هانس شرودر که یک روان‌شناس بالینی است تصمیم گرفت به بیمارانش بگوید که افسردگی‌شان درواقع تلاش برای گفتن چیزی است و پیامی برای آن‌ها دارد مبنی بر اینکه یک جای زندگی‌شان می‌لنگد. نتایج او نشان داد که برخی بیماران حتی به درمان مشتاق‌تر شدند و اولین مرتبه روزنه‌هایی از امید را تجربه کردند زیرا باعث شد که دیگر فکر نکنند که افسردگی‌شان ناشی از یک بیماری یا نقص مغزی غیرقابل برگشت است، بلکه صرفاً یک پاسخ انطباقی به یک بحران است.

افراد افراد افسرده‌ای که به آن‌ها گفته شده بود افسردگی یک نشانه‌ی بحران است احساس درماندگی کمتری داشتند، فکر می‌کردند که افسردگی به آن‌ها بینش می‌دهد و احساس انگ کمتری داشتند.

بنابراین نبرد میان اختلال به مثابه‌ی یک نشانه‌ی کارکردی و اختلال به مثابه‌ی یک کژکاری، شکاف عمیقی را بین ارزش‌ها نشان می‌دهد و من فکر می‌کنم که دیدگاه مرسوم که بیماری‌ها را ناشی از کژکاری‌های مختلف فیزیولوژیک می‌داند نه تنها مفید نیست بلکه غیراخلافی نیز می‌باشد.

اکنون که به گذشته نگاه می‌کنم با خودم فکر می‌کنم که پدرم درباره این دیدگاه جدید چه فکری می‌کرد. متأسفانه فرصت این گفتگو از ما دریغ شد. در دهه‌ی ۹۰ مشکلات حرکتی و عضلانی پدرم که ناشی از عوارض جانبی داروهای ضدروانپریشی مانند کلرپرومازین بود شروع شد. سپس دکترها داروهای او را با داروهای نسل جدید ضدروان‌پریشی که عوارض کمتری داشتند جایگزین کردند. اما کلوزاپین نیز عوارض جانبی خودش را داشت مانند یبوست جدید و هیچ‌گاه عوارض ناشی از داروهای قدیمی پدرم برطرف نشد.

در دهه‌ی اول ۲۰۰۰ مشکلات بلع پدرم آغاز شد که پزشکان به آن دیسفاژی ناشی از داروهای ضدروان‌پریشی می‌گویند. به همین دلیل حتی نوشیدن یک لیوان آب ممکن بود او را راهی اوژانس بیمارستان کند. در نهایت در سال ۲۰۰۵ پدرم فوت کرد درست همان زمانی که من مشغول مطالعه درباره اختلال روانی بودم.

درمانگری که معنای اختلالات روانی را به عنوان یک نشانه کاربردی نگاه می‌کند کمک بهتری می‌کند.
درمانگری که معنای اختلالات روانی را به عنوان یک نشانه کاربردی نگاه می‌کند کمک بهتری می‌کند.

از خودم می‌پرسم که آیا فعالیت علمی من می‌توانست به او کمکی بکند؟ در خیالات خودم به این فکر می‌کنم که اگر او با شبکه شینداری صداها یا الگوی گفتگوی باز آشنا می‌شد که چه تغییری در وضعیتش ایجاد می‌شد؟ حتی به این فکر می‌کنم که اگر درمانگرش به او می‌گفت که بیماری‌اش یک عملکرد پنهان دارد و یک برنامه‌ی درمانی غیرتهاجمی برایش تدوین می‌کرد چه تغییری در انتظار او بود. هنوز هم در خیالاتم تلاش می‌کنم با او حرف بزنم و گاهی از این سوی خاک با فریاد به او می‌گویم که ذهنش هیج ایرادی نداشت. معنای اختلالات روانی را جدی بگیرید.

ارتباط با ما

برای ارتباط با ما در مورد معنای اختلالات روانی در انتهای مطلب کامنت بگذارید. علاوه بر این می‌توانید در اینستاگرام و تلگرام ما را دنبال کنید.

اینستاگرام: schema.therapy

تلگرام: psychologistnetes

ایمیل: schemalogy@gmail.com

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا