روایتی از روانشناسی در جستجوی فهم انسان
روانشناسی رشتهای است که برای فهم انسان اختراع شده است. امروز نهم اردیبهشتماه، روز روانشناس است و به این بهانه خواستم قلمرنجهای در باب فهم انسان از منظر تاریخچه رویکردهای مختلف روانشناسی بنویسم.
دارم به انسان فکر میکنم که یک جسم بهشدت متناهی دارد و یک فکر بینهایت نامتناهی!!
چه پارادوکس عجیبی است این موجودِ دوپایِ متناهیِ نامتناهی!!!
و این سوال ذهنم را درگیر میکند که وقتی با این فکر نامتناهی به جسم متناهی میاندیشیم چه رخ میدهد؟
و پاسخ این سوال تولد روانشناسی است.
روانشناسی، آدم را به خودش مبتلا میکند و از اندیشه و قلبش سواری میگیرد. و روانشناس، عاشقی است که به سوادی مراد خویش پا در راه لایتنهاهی شناخت آدمی برمیدارد.
#روز_روانشناس_مبارک
روایتی از روانشناسی در جستجوی فهم انسان
روانشناسی یک واژه پرطمطراق برای یک رشته پرطمطراق درباب فهم انسان است. اگرچه بسیاری از مردم، روانشناسی را معادل رواندرمانی میدانند و وقتی که به روانشناس فکر میکنند کسی به ذهنشان میآید که با آدمهای عجیب و غریب کار میکند، اما بین روانشناسی و رواندرمانی تفاوتهایی وجود دارد. نمیخواهم در این مقاله به کسی بتازم و یا از عملکرد همکارانم انتقاد کنم. در اینجا قصدم این است که از گذر مرور تاریخچهی روانشناسی کمی بیشتر با روانشناسی آشنا شویم.
فهم باستانی از انسان
روانشناسی همیشه به دنبال فهم انسان بوده است. از زمانهای بسیار دور فهم انسان همیشه در رأس همهی امور روانشناسی بوده است. به عنوان مثال اولین آزمایش علمی روانشناسی در مصر باستان صورت گرفته است. «غیرعادیترین مرد، پسامتیک (Psamtik) اول، پادشاه مصر بود. در طول سلطنت طولانی خود، در نیمه دوم قرن هفتم قبل از میلاد، او نه تنها آشوریها را بیرون راند، هنر و معماری مصر را احیا کرد، و رونق عمومی را به ارمغان آورد، بلکه زمانی را به انجام اولین آزمایش ثبتشدهی تاریخ در روانشناسی اختصاص داد.
مصریان مدتها بر این باور بودند که آنها باستانیترین نژاد روی زمین هستند و پسامتیک، با کنجکاوی فکری، میخواست این باور را ثابت کند. او مانند یک روانشناس خوب، با این فرضیه شروع کرد: اگر کودکان فرصتی برای یادگیری زبان از بزرگترهای اطراف خود نداشته باشند، خود به خود به زبان اولیه و ذاتی نوع بشر -زبان طبیعی قدیمیترین مردمانش- صحبت می کردند که انتظار میرفت زبان مصری باشد.
او برای آزمایش فرضیهی خود دستور داد دو نوزاد تازهمتولدشده را در یک کلبهی دوردست حبس کنند. این دو کودک باید از همه لحاظ مورد مراقبت قرار میگرفتند. فقط نگهبان حق نداشت با آنها صحبت کند. بعد از دو سال، بچهها کلمهی بکوس (becos) را بر زبان آوردند. پسامتیک بعد از تحقیق متوجه شد که این کلمه در زبان فریگیها به معنای نان است. پس نتیجه گرفت که فریگیها (Phrygian، گروهی از مردمان هند و اروپایی) از مصریها قدیمیترند.
من میخواهم از قرن هفتم قبل از میلاد به قرن نوزدهم سفر کنم، به قرنی که روانشناسی به شکل امروزین درآمد. بنابراین بیایید نگاه اجمالی به تلاشهای روانشناسی برای فهم انسان داشته باشیم و در نهایت تکههای مختلف پازل را کنار هم بگذاریم.
تلاشهای اولیه برای فهم انسان
وقتی روانشناسی به عنوان یک علم متمایز از فسلفه و فیزیولوژی معرفی شد به دنبال درک آگاهی انسان از طریق دروننگری بود. در آن موقع روانشناسان تلاش میکردند که آگاهی انسان را از طریق شناسایی اجزای آن بررسی کنند. به عنوان مثال اگر بخواهیم بدانیم که درخت چیست بهتر است درخت را به اجزای آن تقسیم کنیم و بگوییم که درخت از برگ، ساقه، ریشه، آوند، پوست و …. تشکیل شده است. در این صورت شناخت ما از درخت کامل میشود.
در مورد آگاهی و هشیاری انسان نیز همین موضوع میتواند صادق باشد. کافی است ما بتوانیم اجزای هشیاری انسان را شناسایی کنیم. این رویکرد که توسط ویلهلم وونت، پدر روانشناسی علمی، در آلمان قرن نوزدهم دنبال میشد به مکتب ساختارگرایی معروف شد. وونت در سال ۱۸۷۹ اولین آزمایشگاه روانشناسی تجربی را پایهگذاری کرد. با این وجود اگر ما بدانیم که هشیاری از چه ساخته شده و چه ماهیتی دارد نمیتوانیم بفهمیم به چه دردی میخورد. درثانی، چگونه میتوان هشیاری را به اجزایش تقسیم کرد؟ ادوارد تیچنر که یکی از شاگردان ویلهلم وونت بود یافتههای ساختارگرایی را با خود به آمریکا برد و تغییراتی در آن ایجاد کرد.
در نتیجه گروهی دیگر به رهبری ویلیام جیمز در آمریکا (که در ابتدا روانشناسی را علم کوچولوی نحس نامید)، رویکرد دیگری را در پیش گرفتند. این گروه، به دنبال این بودند که بفهمند هر کارکرد روانشناختی به چه دردی میخورد؟ به عنوان مثال برای آنها کارکرد درخت مهمتر از چیستی درخت بود. بنابراین آنها به دنبال بررسی کارکردهای روانشناختی بودند. آنها به شدت تحت تأثیر علم تکامل بودند. زیستشناسی تکاملی معتقد است که هر کدام از رفتارهای انسان به این دلیل تکامل پیدا کرده است که در حل معضلات تکاملی به او کمک کرده است. ذهن انسان نیز از این قاعده مستثنی نیست.
در آلمان نیز، مخالفت با ساختارگرایی رواج داشت و گروهی دیگر از دانشمندان به نامها کافکا، کهلر و ورتایمر رویکرد دیگری را در پیش گرفتند که به رویکرد گشتالت معروف است. آنها معتقد بودند که کل چیزی بیش از اجزای آن است. به عنوان مثال یک صندلی بیشتر از اجرایش مثل میخ و چوب است. اگر ما بدانیم که میخ و چوب چه ماهیتی دارند نمیتوانیم بفهمیم که صندلی چیست.
گروه دیگری نیز وجود داشتند که به دنبال بررسی زیستشناسی ذهن انسان بودند و معتقد بودند که سرچشمهی تمام رفتارهای انسان ساختار فیزیکی مغز، هورمونها و انتقالدهندههای عصبی است. این دسته از دانشمندان هر رفتار انسان را تا سطح مولکولی بررسی میکردند.
همان زمانی که این چهارگروه مشغول بحث و تبادل نظر و حتی مشاجره با یکدیگر بودند اتفاقات دیگری در گوشه و کنار جهان در حال رخ دادن بود و میرفت که برای همیشه چهرهی روانشناسی را دگرگون کنند.
فهم انسان ناهشیار
یکی از این اتفاقات در همان نزدیکی آلمان یعنی در اتریش در شهر وین در حال رخ دادن بود. زیگموند فروید در وین در حال طراحی یک نظریه شخصیت و رواندرمانی بود که کاملاً با تأکید سایر رویکردها متفاوت بود. او داشت روی کشف ناهشیاری کار میکرد یعنی دقیقاً متضاد رویکرد ساختارگرایی. فروید نه به دنبال اجزای هشیاری و نه به دنبال کارکردهای روانشناختی بود. او میخواست رفتار انسان را درک کند و نظریهای در باب شخصیت بدهد. او کشف کرد که اکثر رفتارهای انسان تحت تأثیر ناهشیاری قرار دارد.
در ناهشیاری توصیفشده توسط فروید، دو غریزهی جنسی و پرخاشگری مسئول تمامی رفتارهای انسان بود و کافی بود برای درک انسان به پستوی عمیق ذهن او سفر کرد. فروید راهی را آغاز کرد که تا به امروز ادامه دارد و بسیاری از روانشناسان و درمانگران بعد از او از کارهایی که انجام داده تأثیر پذیرفتند و امروزه نیز که نزدیک به بیش از صد سال از آن زمان میگذرد همچنان مباحث داغی پیرامون نظریههای او وجود دارد.
کشف ناهشیاری توسط فروید، او را از مقام یک روانشناس و روانکاو به مقام یک فیلسوف ذهن نیز رساند. فروید باعث شد که روانشناسی به ادبیات، فلسفه، دین، سیاست، اقتصاد، سینما و هر جایی که فکرش را بکنید راه پیدا کند. البته فروید رفتارهای آشکار انسان را تجلی ناهشیار میدانست و از این رو اهمیت کمی برای رفتارهای آشکار انسان قائل بود. فروید آنقدر در ناهشیار غرق شد که سایر ابعاد ذهن انسان را نادیده گرفت.
او قدرت اجتماع و گروه و حتی فرهنگ را نه از لحاظ تأثیرگذاری بر شکلدهی رفتار که از لحاظ قدرت بازدارندگی آنها بر امیال جنسی و پرخاشگری مینگریست و معتقد بود که انسان در جستجوی ارضای نیازهایش همیشه با جامعه و فرهنگ در جدال است. او انسان را موجودی لذتطلب میدانست که جز کاهش تنش به چیز دیگری نمیاندیشد. انسان توصیف شده در روانکاوی، بههیچوجه اخلاقی نیست و آنچه از اخلاق در انسان دیده میشود یا والایش تکانههای غریزی ویرانگر یا محصول اضطرابهای اختگی دوران کودکی است.
به همین دلیل کارل یونگ که از شاگردان و پسر معنوی فروید بود از تأکید فروید بر مسائل جنسی به ستوه آمد و بیان کرد که انسان صرفاً یک موجود لذتطلبی که فقط در جستجوی ارضای نیازهای جنسی است، نیست. او همچنین دایرهی ادراک انسانی را به تمام تاریخ بشر و حتی به دورههای پیشاتاریخی گسترش داد به طوریکه معتقد بود که هرآنچه انسان در طول تاریخ تجربه کرده است به شکل یک پتانسیل روانی به هنگام تولد به ارث میبرد. یکی از این میراث غنی، آرکیتایپهاست.
آدلر نیز که در ابتدا به حلقه روانکاوی و انجمن چهارشنبههای منزل فروید پیوسته بود معتقد بود که انسانها توسط گذشتهشان هدایت نمیشوند بلکه این آینده است که انسان را به دنبال خود میکشاند و تلاش برای برتری را به جای تلاش برای ارضای نیازهای غریزی اصلیترین انگیزهی انسان دانست.
اریک اریکسون نیز تلاش کرد نظریهی فروید را با نیروهای فرهنگی-اجتماعی ترکیب کند و بدین ترتیب نظریهای را مطرح کرد که هشت مرحله از رشد روانی-اجتماعی انسان را در بر میگیرد. او شاعر نظریهی فروید است. مراحل اریکسون با کسب اعتماد شروع و با انسجام در دورهی پیری به پایان میرسد. به بیان دیگر در دورهی نوزادی فضیلتی که انسان باید کسب کند امید است و در پایان زندگی باید به فضیلت خردمندی دست پیدا کند.
کارن هورنای، یکی دیگر از روانکاوانِ همروزگار فروید، نظریههای او را مردانه تلقی کرد و معتقد بود که در نظر گرفتن زنها به عنوان افرادی که از مردها اخلاق ضعیفتری دارند و دلشان میخواهد که آلت مردانه داشته باشند یک برداشت بسیار مردسالارانه و غلط است. او معتقد شد که مردها، دچار رشک آلت میشوند.
از طرف دیگر ملانیکلاین با پذیرش برخی از فرضیههای فرویدی، روابط انسان با مراقبین خود را گسترش داد و در نتیجه کانون توجه روانکاوی فرویدی را از سه تا ۶ سالگی به ۴ تا ۶ ماهگی تغییر داد. همزمان با کلاین، فیربرن نیز دست به خلق نظریهی روابط موضوعی خاصی زد که حتی از نظریهی ملانی کلاین، روانشناختیتر است زیرا در نظریه فیربرن دیگر خبری از سائقهای غریزی نیست بلکه انگیزه اصلی انسان صرفاً برقراری رابطه با یک موضوع است.
به همین ترتیب، نظریهپردازان دیگری مانند اریک فروم، ادیت یاکوبسن، اوتوکرنبرگ، وینیکات و کوهات نظریهی روانکاوی را در جهات دیگری گسترش دادند و امروزه نظریههای روانکاوی خوبی دربارهی فهم انسان وجود دارد: روانکاوی کلاسیک، روابط موضوعی، روانشناسی خود، روانکاوی رابطهای و رواندرمانیهای پویشی کوتاهمدت. به طور کلی راهی که فروید آغاز کرد به نتایج بسیار پرباری رسیده است.
فهم انسان به مثابه حیوان بیخرد
در نقطهای دیگر از جهان و تقریبا با فروید همزمان، مرد دیگری در روسیه اصولی را درباره رفتار کشف کرد که تا به امروز، هنگام توصیف رفتار انسان و حتی سایر حیوانات از آن استفاده میشود. ایوان پاولف روسی اگرچه کارهایش را با سگها انجام داد اما در نهایت اصولی را کشف کرد که در درک نحوهی یادگیری کمک زیادی به روانشناسان کرد.
او پدیدهای به نام شرطیسازی کلاسیک را کشف کرد. در فرآیند شرطیسازی کلاسیک، یادگیری به صورت تداعی بین دو محرک که ابتدا هیچ ربطی به یکدیگر ندارند رخ میدهد. به عنوان مثال هنگامی که قطار مترو به ایستگاه میرسد ما ناخودآگاه به سمت آن میدویم. در نتیجه بین قطار و دویدن ما یک تداعی ایجاد شده است. اکثر عادتهای ما انسانها از همین فرآیند شرطی شدن کلاسیک ایجاد شده است. حتی بسیاری از اختلالهای روانی نتیجه همین فرآیند هستند.
وقتی کارهای پاولف به آمریکا رسید آنجا جان تازهای گرفت و آزمایشهای بدیعی با انسانها صورت گرفت. یکی از این آزمایشها توسط جان بی واتسون که پدر رفتارگرایی محسوب میشود انجام شد. او یک پسربچه به نام آلبرت را از طریق فرآیند شرطیسازی کلاسیک دچار ترس از موشها کرد. آلبرت در ابتدا از موشها نمیترسید اما هر دفعه که موشی را به سمت او رها میکردند واتسون با یک چکش به یک میله آهنی ضربه محمکی میزد. ضربه محکم باعث ترس آلبرت میشد. چندین مرتبه که منظره موش با ضربه چکش همراه شد آلبرت یاد گرفت که از موشها بترسد.
این آزمایش برای اولین مرتبه به صورت علمی نشان داد که چگونه ترسها در انسان شکل میگیرند. دقت کنید که در اینجا نه خبری از هشیاری، نه خبری از کارکرد روانشناختی و نه خبری از ناهشیاری فروید است. از این رو واتسون اعلام کرد که هدف روانشناسی باید مطالعه رفتارهای آشکار انسان باشد و به آنچه در ذهن و مغزش میگذرد نیازی نیست. موفقیت رویکرد رفتارگرایی واتسون تا جایی پیش رفته است که امروزه در تعریف رسمی روانشناسی همچنان ذکر میشود که روانشناسی مطالعه علمی رفتار است.
بعد از واتسون، یک از شاگردان او به نام روزالی رینر پسربچهای که از خرگوشها میترسید را با شرطیسازی کلاسیک درمان کرد و سپس ژوزف ولپی نشان داد که میتوان از شرطیسازی کلاسیک در درمان بسیاری از اختلالهای روانی استفاده کرد. جذابیت رفتارگرایی در این بود که میشد به صورت علمی نتایج آن را بررسی کرد دقیقاً برخلاف نظریههای فروید. اما این تمام ماجرا نبود.
روند رشد رفتارگرایی ادامه پیدا کرد تا زمانی که بی اف اسکینر بانفوذترین روانشناس قرن گذشته به روی صحنه آمد. او نوع دیگری از شرطیسازی به نام شرطیسازی کنشگر را کشف کرد که توانست تمامی قلههای موفقیت در روانشناسی را از آن خود کند به طوریکه در نظرسنجیهای اخیر او مؤثرترین روانشناس قرن بیستم شناخته شد.
در شرطیسازی کنشگر، بعد از این که رفتاری توسط موجود زنده صادر شد، یک تقویتکننده ارائه میشود. تقویتکنندهی مذکور میتواند باعث افزایش رفتار شود. به عنوان مثال بعد از هر مرتبهای که کودکتان مسواک میزند اگر به او یک تقویتکننده مانند مقداری پول به او بدهید رفتار مسواک زدن او افزایش مییابد. اسکینر به طور کامل ذهن انسان را کنار گذاشت و از آن به عنوان جعبهسیاه یاد میکرد.
فهم انسان در روانشناسی بیکله
روانشناسی بر مبنای رفتارگرایی نه آن پیچیدگیهای دروننگری ویلهلم وونت را داشت نه به صورت تخیلی از رؤیای کودک برای کشتن پدرش حرف میزد بلکه تلاش میکرد رفتار انسان را همانطور که از او سر میزند بررسی کند. از طرف دیگر رفتارگرایی وجههی علمی زیادی داشت. با این وجود انتقادهایی از رفتارگرایی در گوشهوکنار و در خلوت روانشناسان مطرح میشد. اما رفتهرفته زمزمههای انتقاد از رفتارگرایی به هیاهو تبدیل شد. آنچه توسط رفتارگراها نادیده گرفته شده بود همان جعبهی سیاه بود.
درواقع روانشناسان رفتارگرا به طور کلی ذهن انسان را نادیده گرفته بودند و باعث شده بود که روانشناسی بیمغز شود. در نتیجه گروهی از روانشناسان در اندیشه دیگری برای «انداختن طرحی نو» در روانشناسی اقداماتی انجام دادند.
اما دوست نداشتند که بار دیگر به سراغ ناهشیاری و رویکرد منفعلانه فروید در قبال بیماران برگردند و مدتها بود که روانکاوی از دانشگاه اخراج شده بود و روانکاوها برای خودشان گردهمآییها و جلساتی برگزار میکردند. اما روانشناسان دوست داشتند در دانشگاه باقی بمانند. در نتیجه برگشت به فروید برای آنها سخت بود. از این رو در جعبهی سیاه را باز کردند، ناهشیاری موجود در آن را نادیده گرفتند و به این نتیجه رسیدند که نحوه تفکر انسان از اهمیت خاصی برخوردار است.
به عنوان مثال دونالد مایکنبام روشی را ابداع کرد که در آن خودگویههای بیمار میتوانست به رفع مشکلات او کمک کند. آلبرت بندورا نیز موضوع الگوبرداری و یادگیری مشاهدهای را مطرح کرد و درنهایت مفهومی را معرفی کرد به نام خودکارآمدی. خودکارآمدی یعنی باور به توانمندیهای خود برای انجام موفقیتآمیز یک کار. مایکنبام و بندورا از چیزی حرف میزدند که مدتها در روانشناسی رفتارگرا، میوهی ممنوعه بود: افکار و باورها.
ضربهی نهایی به رفتارگرایی خشک و متعصبانهی پاولف، واتسون و اسکینر را آلبرت الیس و آرون بک زدند. آلبرت الیس رویکردی را پایهگذاری کرد که به جای رفتار بر باورها و بعدتر بر هیجانات تأکید کرد و معتقد بود که باورهای غیرمنطقی اساس اختلالهای روانی است. آرون بک نیز همانند الیس بر نحوهی تفکر انسانها تمرکز کرد و رویکرد تجربیتری را به باورها اتخاذ نمود و بزرگترین رویکرد درمانی به نام درمان شناختی – رفتاری که به CBT معروف است را پایهگذاری کرد.
در اینجا یک چرخش بزرگ در رواندرمانی ایجاد شد. حالا این اعتقاد رواج پیدا کرد که آنچه باعث پریشانی انسان میشود محرکهای بیرون از او نیست بلکه نحوه تفکر انسان نسبت به آن رویدادها از اهمیت بسزایی برخوردار است. به عنوان مثال همین الآن اگر پنچره اتاقتان بهم بخورد و شما فکر کنید که دزدی وارد اتاقتان شده است از ترس زهر ترک میشوید اما اگر فکر کنید که باد پنجرهها را بهم کوبیده است خیالتان آسوده میشود. بنابراین این نحوه تفکر است که رفتار انسان را تعیین میکند.
بنابراین تمرکز روانشناسی بار دیگر جابهجا شد و این مرتبه به سراغ افکار و باورهای انسان رفت. رویکرد جدید که به رویکرد شناختی معروف شد به طور کلی رفتارگرایی را نادیده نگرفت در نتیجه رویکرد جدید توسط آرون تی بک، به رویکرد شناختی-رفتاری شناخته شد. این رویکرد یکی از اثربخشترین تلاشهای انسان برای درک نابهنجاریها و درمان اختلالهای روانشناختی شد. امروزه نیز اکثر درمانگران خود را در زمره درمانهای شناختی رفتاری میدانند.
ورود فلسفهی شرقی فهم انسان به غرب
در همین یکیدو دههی اخیر، استیون هیز که یکی از نظریهپردازان رویکرد شناختی رفتاری است تقسیمبندی مناسبی از این رویکردها ارائه داد.
او معتقد بود که رفتارگرایی موج اول رویکرد شناختی – رفتاری است. زیرا معتقد بود که فقط رفتارهای آشکار اهمیت دارند و برای تغییر رفتارها باید رفتارهای آشکار دیگری را جایگزین کرد.
موج دوم رویکردهای شناختی رفتاری همان است که توسط آرون بک و آلبرت الیس پایهگذاری شد و تمرکز آن روی باورها و رفتارهای آشکار بود. موج سوم اما بر مبنای متفاوتی کار خود را آغاز کرده است.
درمانهای موج سوم تلاش میکنند که از طریق پذیرش و ذهنآگاهی به درمان اختلالهای روانشناختی کمک کنند. نمایندهی موج سوم درمانهایی مانند درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (استیون هیز) و رفتاردرمانی دیالکتیک (مارشا لینهان) هستند.
درمانهای موج سوم، حاصل ترکیب تفکر غربی و فلسفهی شرقی است که پیشگام آن جان کابات زین بود. او روشی را به نام کاهش استرس مبتنی بر ذهنآگاهی (MBSR) ابداع کرد. این روش به سرعت گسترش پیدا کرد و روشهای دیگری مانند شناختدرمانی مبتنی بر ذهنآگاهی (MBCT) و درمان فراشناختی نیز ابداع شدند.
فهم انسان در روانشناسی از خودبیگانه
روانشناسان چه ناهشیار را بررسی کنند، چه رفتارها و افکار او را هنوز یک حلقهی گمشدهی بسیار مهم وجود دارد و آن توانایی انسان در انتخاب، حرکت به سوی آزادی، خودشکوفایی و اندیشیدن به «از کجا آمدهام به کجا میروم، آمدنم بهر چه بود» است.
مازلو، یک سلسلهمراتب از نیازهای انسان را معرفی کرد و در رأس آنها خودشکوفایی را قرار داد و معتقد بود برای اینکه انسان به این مرحله برسد باید نیازهای سطح پایینتر او ابتدا ارضا شده باشند. کارل راجرز نیز رویکردی را در درمان شروع کرد که به درمان مراجع-محوری معروف است. او تمامیت انسان را در توانایی او برای رشد به سمت خودشکوفایی میدید و معتقد بود که صرفاً باید موانع خودشکوفایی از سر راه او برداشته شود.
راجرز معتقد بود که عشق مشروط در انسانها او را به راهی غیر از خودشکوفایی میبرد و شفای آن عشق مشروط است عشق مشروط یعنی اینکه انسان در دورهی کودکی باید عمیقاً و بدون هیچ شرطی پذیرفته و دوست داشته شود. درغیر این صورت به جای اینکه به دنبال خودشکوفایی برود، انگیزهاش میشود تلاش برای دریافت محبت و معمای بیپایان زندگیاش تبدیل میشود به این سؤال که آیا دیگران مرا دوست خواهند داشت؟ در نتیجه به جای اینکه به سمت خودشکوفایی حرکت کند به این سمت میرود که چه کاری انجام دهد که دیگران طردش نکنند. در نتیجهی این انحراف، او از خودش بیگانه میشود.
به همین دلیل راجرز در درمان تلاش میکرد که با همدلی و پذیرش نامشروط دوباره انسان را به راه خودشکوفایی هدایت کند.
از منظر این رویکردهای انسانگرایانه میتوان گفت که روانشناسی رفتارگرا، روانکاوی و سایر رویکردها انسان را از خودش بیگانه تلقی میکنند و راهی برای نجات از خودبیگانگی و رشد توانایی انتخاب در پیش روی او نمینهند.
فهم انسان در روانشناسی صداقت
رویکرد دیگری که انسان را نه به مثابه موجود غریزی، نه به مثابه مشتی از رفتار و نه در مسیر خودشکوفایی میبیند روانشناسی وجودی است که مستقیماً از فلسفههایی مانند فلسفه کییر کگارد سرچشمه گرفته است. در روانشناسی وجودی، انسان در یک تعارض و سردرگمی بین انتخاب و مواجهه با چهار دلواپسی اساسی نگریسته میشود: تنهایی، مرگ، آزادی و پوچی.
روانشناسی وجودی معتقد است که انسان تنها به دنیایی پا میگذارد که در آن هیچ معنایی وجود ندارد و باید تنهایی برای خودش معنایی بسازد زیرا آزاد است که انتخاب کند و در نهایت باید بمیرد. در نتیجه روانشناسی وجودی انسان را با اضطرابی توصیف میکند که ناشی از درک تنهایی، مرگ، مسئولیت آزادی و پوچی است و به آن اضطراب وجودی میگوید. این روانشناسان معتقدند که وقتی انسان به خودش درباره دلواپسیهای اساسی دروغ بگوید و توانایی انتخاب و مرگ را انکار کند دچار بیماری میشود. در نتیجه تنها راه حل بشریت در صداقت و زیستن اصالتگونه نهفته است.
روانشناسی وجودی برای انسان سه سطح بودن در نظر میگیرد: بودن-در-طبیعت، بودن-با-دیگران و بودن-برای-خود.
- بودن-در-طبعیت به این معناست که ما با طبیعت یگانه هستیم، با درختها، کوهها، دریاها، آسمان و سبزههای چمنزاران و پرندگان و تمامی موجودات زنده و غیرزنده یکسانیم.
- بودن-با-دیگران به این معناست که ما باید با دیگران باشیم نه برای آنها. ما حق نداریم برای دیگران زندگی کنیم بلکه باید در کنار آنها و همراه با آنها در این کشتی بزرگ که از آن همهی ماست به سمت جلو حرکت کنیم.
- درنهایت بودن-برای-خود ایجاب میکند که ما با ژرفاندیشی دربارهی خود به دلواپسیهای اساسی زندگی پاسخهای مناسبی بدهیم و آگاه شویم که هدف ما صداقت و اصالت است.
در این بین رویکردهای گشتالتدرمانی و واقعیتدرمانی نیز به نحو دیگری بر توانایی انتخاب و آگاهی انسان دست گذاشتهاند و تلاش میکنند که انسان بتواند با آگاه شدن، انتخابهای درستی داشته باشد و از بنبستهای تحولی و از پیلههای خودساختهی جهل بیرون بجهد.
فهم انسان به مثابه انسان زبانمند
انسان اگر هزاران بعد داشته باشد، هر هزار در زبان متجلی میشود. از این رو، جای خالی توجه به زبان میتواند گمراهکنندهی فهم انسان باشد. رویکردهایی مانند روایتدرمانی که مبتنی بر فلسفهی پستمدرنیسم است به این موضوع میپردازد که انسان همیشه در حال خلق روایتی دربارهی خود است و داستان زندگیاش را حول یک موضوع خاص متمرکز میسازد.
از دل فلسفهی پست مدرن، رویکردهای حل مسئله نیز پدیدار شدند که هدفشان کمک به یادگیری مهارتهای حل مسئله است و امروزه در دنیای روانشناسی برای خودش جایگاه بزرگی دارد.
فهم انسان به مثابه انسان خانوادگی
انسان در درون خانواده متولد و تار و پودش در آن بافته میشود. به همین دلیل دستهای از روانشناسان، به ایجاد رویکردهایی برای روانشناسی خانواده و خانوادهدرمانی مبادرت کردهاند. سالوادور مینوچین، و بوئن از سردمداران این رویکردها محسوب میشوند.
فهم انسان چندتکه
مرور تمامی مکتبهای روانشناسی و رواندرمانی که هر کدام سهم عمدهای در فهم انسان داشتهاند نشان میدهد که هر کدامشان تنها به یک تکه از پازل انسان چسبیدهاند که در بهترین حالت فهم ما از انسان به همان یک تکه محدود میشود. این رویکردها آنچنان در برابر یکدیگر جبههگیری میکنند که گویا دشمنان خونی یکدیگرند.
معمولاً روانشناسان خودشان را طرفدار یک رویکرد نشان میدهند و سایر رویکردها را زیر شلاق انتقاد میگیرند و حتی گاهی سایر مکاتب روانشناسی را به سخره میگیرند. مثلاً کسی که طرفدار رویکرد درمان شناختی رفتاری است که به CBT معروف است رویکردهای روانکاوی را سراسر غیرعلمی و حتی آسیبزا میداند و بالعکس. در این بین روانشناسانی که مثل من طرفدار یکپارچهنگری هستند به بیسوادی متهم میشوند. از نظر آنها ما شلخته کار میکنیم. اما این شلختگی به نظرم بیش از یک رویکرد تکبُعدی توانایی پرداختن به مسائل انسان را دارد.
من به عنوان کسی که نظریههای رواندرمانی را تدریس میکنم و عمیقاً به آسیبشناسی روانی علاقه دارم نمیتوانم چشمم را روی حقایق متفاوتی که در نظریههای مختلف وجود دارد ببندم و به رویکرد مورد علاقهام یعنی طرحوارهدرمانی طرفدار پر و پا قرصی بمانم. اگرچه طرحوارهدرمانی رویکردی است که من با آن بیشترین فعالیت حرفهایام را انجام میدهم اما در کنار آن، از خرمن سایر نظریهها نیز دست به خوشهچینی میزنم تا بلکه نگاهم به انسان، چندبُعدیتر شود.
اگرچه من گاهی نیز درمانهای دیگر را مورد انتقاد قرار میدهم اما میدانم که درحال ارتکاب اشتباهی هستم که درنهایت به ضرر کسانی تمام میشود که مصرفکننده علم من هستند یعنی درمانجویان.
اروین یالوم که یکی از شناختهشدهترین روانشناسان همروزگار ماست و با کتابهای بسیار پرفروشش در سطح دنیا در بین همگان از محبوبیت برخوردار است در مقدمه کتاب «هنر درمان» از تمامی روانشناسان میخواهد که فرقهگرایی را کنار بگذارند. او میداند که فرقهگرایی یک مرز ساختگی بین روانشناسان است.
این مرزبندی، قلمروهای روانشناسی را از یکدیگر جدا میکند و ارتباط آنها با یکدیگر را مختل میسازد که در نتیجه اکتشافات یک گروه به گوش گروه دیگر نمیرسد. درنهایت ما در روانشناسی جزیرههای متعددی از دانایی درباره فهم انسان داریم که در خوشبینانهترین حالت حتی اگر فهم دقیقی باشد ناقص است. از این رو مطالعهی سایر نظریهها و حتی یادگیری آنها، منجر به شلختگی نظری و تکنیکی نمیشود بلکه باعث درک بهتر از انسان و مشکلاتی میشود که هر روزه با آنها درگیر است.
انسان یک موجود هزار بُعدی است و نمیتوان آن را تنها از دریچهی یک رویکرد درمانی و یا یک نظریهی شخصیت فهمید.
فهم انسان یکپارچه
جنبش یکپارچهنگری محصول انتقاد به رویکردهای تکبعدی است و معتقد است که ما میتوانیم با غربال کردن نظریهها و تکنیکهای مختلف رویکردهای یکپارچهتری را برای فهم انسان به کار ببندیم. به عنوان مثال دالارد و میلر (۱۹۵۲) تلاش کردند که دو رویکرد رفتارگرایی و روانکاوی را با یکدیگر ترکیب کنند و امروزه نیز پل واکتل (۲۰۰۰) نیز دنبالهرو آنها محسوب میشود. پروچاسکا و نورکراس (۲۰۱۳) نیز یک رویکرد فرانظری مطرح کردهاند که مرزهای نظریههای متفاوت را درنوردیده است.
آرنولد لازاروس یکی از اولین رویکردهای یکپارچهنگر را مطرح کرده است که در آن سعی کرده، تمام فنون رواندرمانی اثربخش را که دارای حمایت تجربی هستند برای مشکلات خاصی به کار ببندد.
در یکی دو دههی اخیر نیز طرحوارهدرمانی توانسته است با ادغام خلاقانهی رویکردهای روابط موضوعی، روانکاوی، دلبستگی، گشتالتدرمانی و سازندهگرایی رویکرد منحصر به فردی را ابداع کند که در حال حاضر در جایجای دنیا به کار میرود.
فهم انسان اجتماعی
آیا نباید انسان را در درون جامعه و در گروههای مختلف بررسی کرد؟ آیا انسان در گروه همان رفتاری را از خود نشان میدهد که در تنهایی؟ انسان یک موجود اجتماعی است و باید در گروه اجتماعی مورد بررسی قرار گیرد. یکی از آزمایشهای مشهور که توسط سولومون اش اجرا شده است نشان داد که انسان هنگامی که در گروه قرار میگیرد حاضر است منطق خود را کنار بگذارد و پاسخهای اشتباهی بدهد که موافق نظر گروه است.
استنلی میلگرام نیز نشان داد که انسان وقتی در گروه قرار میگیرد بسیار فرمانپذیر میشود و به چیزی غیر از اطاعت از بالادستیهای خود فکر نمیکند. انسانها میتوانند یکدیگر را به بیرحمانهترین شکل به کشتن بدهند زیرا یک نیروی جمعی و یک روح جمعی از آنها چنین چیزی را میخواهد.
ما انسانها برای فرار از رسوایی همرنگ جماعت میشویم.
مشکل نهایی
مشکل دیگری که در اینجا باید آن را مد نظر قرار دهیم این است که روانشناسی به عنوان علم بررسی انسان و رواندرمانی به عنوان رویکردی به مشکلات و درمان آنها از هم جدا افتادهاند. این دو معادل یکدیگر نیستند و انگار هر کدامشان راه خودش را میرود. در نهایت ما باید بتوانیم از علمی که درباره انسان وجود دارد در رواندرمانی استفاده کنیم.
تحقیقات روانشناسی در حوزههای مختلف احساس و ادراک، حافظه، یادگیری، زبان، روانشناسی اجتماعی و … در رویکردهای رواندرمانی کمتر مورد استفاده قرار میگیرند. بسیاری از درمانگرانی که امروزه مشغول به درمانگری هستند اطلاعات کمی درباره روانشناسی رشد، روانشناسی اجتماعی و حتی روانشناسی شخصیت دارند. با این وجود ممکن است رویکرد درمانی خود را به خوبی بلد باشند و حتی به مراجعان خود کمکهای زیادی بکنند. اما آنها با عدم آگاهی از سایر حوزهها، درنهایت دچار رکود میشوند و این همان چیزی است که در جامعهی ما علیالخصوص، منجر به فرقهگرایی شده است.
فهم انسان همچنان نیازمند رشد است. روانشناسی با تمام تلاشهایی که در صد سال اخیر برای فهم انسان انجام داده است اگرچه درخور توجه و قابل تحسین و ستایش است اما نیازمند تلاشهای بیشتری نیز میباشد.
ارتباط با ما
برای ارتباط با ما در انتهای مطلب کامنت بگذارید. علاوه بر این میتوانید در اینستاگرام و تلگرام ما را دنبال کنید.
اینستاگرام: schema.therapy
تلگرام: psychologistnetes
ایمیل: schemalogy@gmail.com
عالیه که به مردانگی و مسائل مردان پرداختین. کاش یه مقاله هم بنویسین که چطور کم کم میتونن به خودشون کمک کنن چون از روان درمانگر کمک نمیگیرن،
کمتر مقالهایی در وب فارسی به همچین موضوعی پرداخته. من به طور مداوم به همسرم میگم که واقعا ضروری نیست چنین شیوه مردانگی رو دنبال کنه. خیلی براش سخته پذیرش اینکه این شیوه آسیب زنندست.
چه غم انگیزه رهایی از آموزههایکودکی، چون این آموزه ها اجازه نمیدن مردها کمک بگیرن پس چندبرابر هم زمان میبره تغییر در شیوه زندگیشون ایجاد کنن.
شایدم تا اخر عمرشون با همه این درد و رنجها زندگی کنن.