خواندنی‌های اسکیمالوژیدلبستگیروانشناسی رشدفرزندپروریکودکمغز

راز دلبستگی، فقدان و سوگواری و پژوهش‌های مرتبط با مغز

دلبستگی هنوز یک قاره کشف نشده است

این صحنه آشنا را در نظر بگیرید: در یک پارک شهری، زوج‌های جوانی مشغول گردش و استراحت هستند، عده‌ای با سگ‌هایشان بازی می‌کنند و در حالی که والدین با یکدیگر گرم گفتگو هستند بچه‌ها مشغول بازی و دنبال هم دویدن هستند. یکی از کودکان که سرگرم بازی و کنجکاوی و اکتشاف دنیای جدید پیرامون خود است ناگهان متوجه می‌شود که والدینش در دیدرس او نیستند. او نگران می‌شود و می‌ترسد، جستجوی والدینش را شروع می‌کند. وقتی پدرش را پیدا می‌کند و پدر او را در آغوش می‌گیرد ترس و نگرانی‌اش به چشم‌ برهم زدنی از بین می‌رود و دوباره احساس امنیت می‌کند.

ماجرای فوق داستان دلبستگی است. ما طوری طراحی شده‌ایم که از لحظه‌ی تولد در جستجوی دلبستگی با دیگران باشیم. در طول زندگی روابط مبتنی بر دلبستگی منبعی برای امنیت عاطفی، لذت و همراهی می‌شود و گاهی نیز منبع درد و ماتم (سوگ).

بر خلاف سایر حیوانات، روابط انسانی دارای چند وجه مختلف و به اصطلاح چندوجهی است. علی‌رغم این واقعیت، هسته‌ی اصلی روابط ما نمونه بسط‌یافته‌ای از پدیده‌ای است که ریشه در انواع مختلف گونه‌ها وجود دارد.

در طول زندگی، از نوزادی تا نوجوانی و تا بزرگسالی و مرگ، دلبستگی تأثیر چشم‌گیری بر زندگی ما دارد و برای برآوردن نیازهای در حال تغییر ما مدام تغییر می‌کند. در حالیکه ریشه‌های دلبستگی چیز‌های زیادی در مرود اینکه ما چه کسی هستیم به ما می‌گوید، به همان اندازه در گشودن اسرار تکامل، روان‌شناسی، علوم اعصاب و غیره که تاکنون پشت پرده باقی می‌مانده‌اند کمک می‌کند.

در کتاب تسخیر خوشبختی، برتراند راسل مطلبی را نوشته است:

افرادی که در مواجهه با دنیا احساس امنیت می‌کنند خوشحال‌تر از کسانی هستند که با احساس ناامنی با آن روبرو می‌شوند. کودکی که والدینش او را دوست دارند، محبت آن‌ها را به عنوان قانون طبیعت می‌پذیرد. اما کودکی که طعم محبت والدین را نچشیده است، به احتمال زیاد ترسو خواهد شد و ماجراجویی را فراموش خواهد کرد و با خوشحالی به اکتشاف دنیا نخواهد پرداخت.

آنچه راسل توصیف کرده بود بعدها در دهه ۱۹۳۰ به صورت علمی توصیف شد، هنگامی که کنراد لورنز، کردارشناس اتریشی، مشاهده کرد که جوجه‌اردک‌ها دلبسته‌ی اولین جسم متحرکی می‌شوند که آن را بعد از تولد می‌بینند و هنگامی که آن جسم متحرک از آنها دور می‌شود جوجه‌اردک‌ها پریشان می‌شوند.  لورنز متوجه شد که این غریزه‌ی درونی و ذاتی آنقدر نیرومند است که فرقی نمی‌کند آن شی متحرک مادر پرنده باشد، چرخ دوچرخه باشد یا خود لورنز.

به طور قطع در بچه‌های انسان‌ها این پدیده پیچیده‌تر از جوجه‌اردک‌هاست. در دهه‌ی ۱۹۵۰ جان بالبی این پدیده را در مورد انسان‌ها بررسی کرد. جنگ جهانی دوم، فرصتی برای بالبی فراهم کرد تا جدایی کودکان از خانواده‌هایشان را بررسی کند. او مشاهده کرد کودکانی که از خانواده خود جدا می‌شوند ابتدا به نشانه‌ی اعتراض گریه می‌کنند و به جستجوی والدین خود می‌پردازند، سپس در یک حالت ناامیدی تؤام با گوش‌به‌زنگی آرام می‌گرفتند و درنهایت به گسستگی می‌رسند.

این مشاهدات بالبی او را به این نتیجه رساند که از همان روز اول تولد، تمامی کودکان شروع به ایجاد مدل‌های ذهنی منحصر به فردی درباره‌ای اینکه والدین چگونه نیازهای آن‌ها را تشخیص و پاسخ می‌دهند می‌کنند. در واقع این مراقبان به عنوان پایگاه امنی برای کشف جهان عمل می‌کنند و با انجام این کار، تبدیل به نخستین دلبستگی‌هایی می‌شود که فرد در طول زندگی خود تجربه می‌کند. همانطور که بالبی نوشته است:

همه‌ی ما ز گهواره تا گور زمانی خوشحال هستیم که زندگی مجموعه‌ی سازمان‌یافته‌ای از سفرهای کوتاه و بلند باشد که از پایگاه امن یعنی از منبع دلبستگی ما شروع شود.

سفر دلبستگی
سفر دلبستگی

اهمیت این پایگاه امن را به سختی می‌توان دست‌کم گرفت. اهالی پارکی را که در ابتدای مقاله توصیف کردم در نظر بگیرید. فرض کنید در طی جنگ جهانی دوم هستیم. یکی از کودکان به یک روستای امن فرستاده می‌شود تا از بمباران‌ها در امان بماند ولی والدینش در لندن می‌مانند و همراه او نمی‌روند. یکی دیگر از کودکان در لندن می‌ماند و تمامی بمباران‌ها را از نزدیک مشاهده می‌کند، ولی همراه والدینش در لندن زندگی می‌کند. همه‌ی آن‌هایی که با والدین خود در لندن می‌مانند وضعیت روانی بهتری خواهند داشت.

اما چرا ما یا سایر گونه‌ها به طور ذاتی مایل به ایجاد دلبستگی هستیم؟ همانطور که دوبژانسکی دانشمند علم ژنیتک گفته است در زیست‌شناسی هیچ‌چیزی معنا ندارد مگر در پرتو تکامل. در نوزادی، رفتارهای دلبستگی مانند گریه کردن احتمالاً به این دلیل تکامل پیدا کرده است که مراقبان را نزدیک نوزاد و حساس به نیازهای او نگه دارد به طوریکه نیازهای بقا و زنده ماندن تأمین گردد. این موضوع باعث می‌شود که کودکان، بزرگ شوند و ژن‌های خود را به نسل جدید منتقل کنند. بقا و انتقال ژن‌ موضوع اصلی تکامل است.

انواع دلبستگی

اگرچه یپوند دلبستگی بین کودکان و والدین جهان‌شمول است اما انواع مختلفی از دلبستگی وجود دارد. در ۱۹۷۸، یک روانشناس کانادایی به نام ماری آینزورث انواع مختلفی از دلبستگی را توصیف کرد. او برای سنجش دلبستگی، آزمایشی را به نام موقعیت غریبه طراحی کرد. در این آزمایش مادر از اتاق خارج می‌شود و کودک با یک غریبه در اتاق تنها می‌ماند. آینزورث با مشاهده تعامل بین نوزاد، مراقب و غریبه الگوهای مختلفی از دلبستگی را کشف کرد. این الگوها با حساسیت مادر و میزان پاسخ‌دهی عاطفی او به نوزاد بستگی داشت.

دلبستگی ایمن

این نوع دلبستگی باعث می‌شود که کودک هنگام خروج مادر از اتاق ابتدا پریشان شود ولی بعد از بازگشت مادر به راحتی با او ارتباط می‌گیرد و آرام می‌شود.

دلبستگی ناایمن اجتنابی

کودک هنگام جدایی از مادر ناراحت نمی‌شود و هنگام بازگشت مادر تمایلی برای نزدیکی به او نشان نمی‌دهد.

دلبستگی ناایمن دوسوگرا

کودک هنگام جدایی از مادر ناراحت می‌شود، آرام نمی‌شود، و وقتی مادر برمی‌گردد گاهی به او نزدیک می‌شود و گاهی با خشم از او فاصله می‌گیرد. گاهی مادر را بغل می‌گیرد و در همان حال به او ضربه‌هایی وارد می‌کند.

تکامل و دلبستگی

دلبستگی در مسیر تکامل انسان شکل گرفته است تا نوزاد نزدیک والدینش باقی بماند تا زنده بودن خود را تضمین کند.

چرا ما طوری تکامل یافته‌ایم که با دیگران دلبستگی پیدا کنیم؟ چرا یک کودک در مواجهه با یک مادر بی‌توجه دچار دل‌گسستگی می‌شود؟  می‌توانیم اینگونه تصور کنیم که چنین مراقبانی در گذشته تکاملی بشر، به دلیل اینکه دل مشغول بقای خود در محیط‌های پرخطر و قحطی‌زده بودند به نوزاد خود کم‌توجه‌اند. بنابراین دل‌گسستگی و دلبستگی متکی بر خود بهترین روش برای نگه داشتن این مراقب در نزدیکی خود است بدون اینکه او درمانده شود و خطر رهاشدگی افزایش یابد. به عبارت دیگر، حتی سبک دلبستگی ناایمن احتمالاً یک انطباق مناسبی است که به کودکان اجازه زنده ماندن داده است.

بینش‌های به دست آمده از مشاهده‌ی واکنش‌های نوزادان در آزمایش موقعیت غریبه هنوز بسیار اساسی محسوب می‌شوند اما واضح است که سبک‌های دلبستگی در کودکی و فراتر از آن، ارتباط نزدیکی با حساسیت مراقبین اولیه دارد.

با این حال، همانطور که ما مانند جوجه‌اردک‌ها دلبستگی‌های برگشت‌ناپذیری به اولین اشیای متحرک ایجاد نمی‌کنیم، سبک‌های دلبستگی ما در نهایت منعکس‌کننده‌ی ماهیت چندوجهی تجربه‌های ماست. انسان‌ها طیف گسترده‌ای از رفتارها را نشان می‌دهند مانند مجموعه‌ای از دلبستگی‌های اجتماعی. نظریه دلبستگی به تنهایی نمی‌تواند طیف پیچیده رفتارها را تبیین کند و همانند چارچوب‌های روانکاوی نباید اجازه بدهیم که این کار را انجام دهد.

همانطور که بزرگتر می شویم، از پایگاه امن والدین خود دور می شویم و به روابط عمیق تر با همسالان خود می پردازیم. در سال 1973، بولبی این تداوم رفتار دلبستگی را به عنوان یک سیستم راه‌آهن تشبیه کرد که در آن مسافری که مرکز شهر را ترک می‌کند به مرور زمان بیشتر و بیشتر به مسیر خود متعهد می‌شود. اینکه چگونه در این مسیر حرکت می کنیم، تجربیات دلبستگی ما را منعکس می کند. به عنوان مثال، اگر کای قبلاً یک سبک دلبستگی مضطرب ایجاد کرده باشد، ممکن است تمایل بیشتری به صمیمیت داشته باشد و نسبت به علائم پاسخگویی یا عدم وجود آن حساس باشد. از سوی دیگر، پیر که سبک دلبستگی اجتنابی را توسعه داده است، تمایل دارد صمیمیت یا وابستگی متقابل را در روابط جدید خود به حداقل برساند. ماری که سبک دلبستگی ایمن دارد، ممکن است توانایی بیشتری در نادیده گرفتن یا بخشیدن در دسترس نبودن موقت داشته باشد.

اگرچه بالبی و آینزورث روابط عاشقانه یا دوستانه را به عنوان بسط رفتار دلبستگی تایید نکردند، دانشمندان دیگر اشاره کرده‌اند که همانطور که شخصیت‌های مورد دلبستگی دوران کودکی در ایجاد آرامش و کاهش ناراحتی نقش دارند، همسالان و شرکای عاشقانه نیز همان نقش را دارند. این توانایی برای توزیع و کاهش استرس به ویژه در نوجوانی، در میان آشفتگی دوستان جدید، اولین جدایی، تغییرات هورمونی و موارد دیگر قابل توجه است. بنابراین، جای تعجبی ندارد که نوجوانانی که دلبستگی ایمن دارند نسبت به همسالان خود که دلبستگی ایمن ندارند و بیشتر مستعد تجربه‌های پیامدهای منفی مانند افسردگی هستند به ایجاد مهارت‌های مقابله‌ای مثبت تمایل بیشتری دارند. دلیلش می‌تواند این باشد که دلبستگی‌های امن پایه‌ای برای جذب روابط جدید و کاهش استرس‌های آن باشد. اما کسانی که دلبستگی ناایمن دارند از چنین موهبت‌هایی بی‌بهره‌اند.

در مجموع، دلبستگی‌های اولیه‌ی ما یک بستر آموزشی مناسب برای روابط بزرگسالی ماست. صرف نظر از سبک دلبستگی، همه ما به عاشق شدن و ایجاد روابط عاشقانه تمایل داریم. سبک‌های دلبستگی ما مانند در دوران کودکی بر روابط عاشقانه ما تأثیر دارند. کودکان دلبسته امن در بزرگسالی به روابط اعتماد می‌کنند، کودکان اجتنابی، فاصله‌گیر و منزوی خواهند بود و کودکان دوسوگرا توجه‌طلب می‌شوند.

اما سبک‌های دلبستگی ممکن است تغییر کنند. به عنوان مثال زمانی که فرد با خیانت غیرمنتظره همسر خود روبرو می‌شود ممکن است دلبستگی امن او تغییر کند. یا هنگامی که فرد دارای دلبستگی ناایمن با یک فرد مهربان و باثبات وارد رابطه می‌شود ممکن است تغییر دلبستگی را تجربه کند.

ما نمی‌دانیم چرا سبک‌های دلبستگی تغییر می‌کنند اما می‌دانیم که بزرگسالان می‌توانند از راه درمان و خودشناسی سریعتر از اتفاقات شانسی دنیای واقعی سبکهای دلبستگی خود را تغییر دهند.

پیوندهای دوتایی بنیاد تک‌همسری اجتماعی هستند. تک‌همسری اجتماعی یک سیستم جفت‌یابی است که در حیوانات مشاهده می‌شود اما کمتر از ده درصد از پستانداران از این سیستم پیروی می‌کنند. (تک‌همسری اجتماعی یعنی رابطه یک نر و ماده بالغ، تک‌همسری ژنتیک رابطه مادام‌العمر یک جفت است). اگرچه تک‌همسری اجتماعی خیلی دیر در نخستی‌ها به وجود آمد اما سیستم جفت‌گیری ترجیحی ما باقی می‌ماند. به طور دقیق معلوم نیست که چرا تک‌همسری بارها و بارها در تکامل حیوانات پدید آمده است اما حتماً باید یک مزیت تکاملی داشته باشد. برای پیشینیان ما این مزیت ممکن است به تولید فرزندان بیشتر کمک کرده باشد اما مهم‌تر از آن این است که فرزندان متولد شده می‌توانستند ژن‌های خود را به نسل بعد منتقل کنند.

در یک محیط خطرناک یا کم‌منابع، پیوند دوتایی ممکن است گونه پستانداران ما را قادر به ادامه حیات کرده است. حضور مستمر پدر برای بقای فرزندان نیز ضروری است زیرا اگر پدر زیستی حضور نداشته باشد سایر نرها، فرزندان غریبه را می‌کشتند تا دوران شیردهی ماده تمام شود و آماده باروری شود.

استدلال دیگر به کمبود جفت اشاره می‌کند به این معنی که یک نر به جای اینکه یک ماده را ترک کند و به امید پیدا کردن جفت دیگری باشد بهتر است که همان جفت اولیه خود را حفظ کند و با او فرزندان بیشتری به دنیا بیاورد. جفت‌گیری متوالی با یک ماده در زمانی که جفت‌های کمی حضور دارند گزینه مناسبی برای نرهاست.

برخی دیگر اجتناب از عوامل بیماری‌زا را علت تک‌همسری دانسته‌اند. تعداد محدود جفت‌گیری با شرکای جنسی یک راه عالی برای جلوگیری از انتقال عفونت‌های مقاربتی است.

به طور کلی سوای از فشارهای خاصی که منجر به پیدایش پیوندهای دوتایی شد، نتیجه این بود که نیاکان انسان‌تبار ما در قبیله‌های شکارچی-گردآورنده به صورت دوتایی به مراقبت از فرزندان پرداختند. حضور دو مراقب امکان مراقبت همزمان از چند فرزند را فراهم می‌کند، در غیر این صورت برای مادر غیرممکن است بود که بتواند به راحتی از چند فرزند مراقبت کند. این مراقبت‌کننده اضافی یا دوم لزوماً پدر نیست. برخی‌ استدلال می‌کنند که زنده ماندن مادربزرگ‌ها سال‌ها بعد از دوره باروری فعال خود به این دلیل است که از کودکان مراقبت کنند. در سایر نخستی‌ها چنین ویژگی‌ای مشاهده نشده است.

در هر صورت، تأمینِ طولانی‌مدت منابع برای کودکان، باعث شد که زمان و انرژی لازم برای رشد مغزهای بزرگتر و پیچیده‌تر فراهم شود. رابطه بین پیوندهای اجتماعی و اندازه مغز احتمالا یک رابطه دو طرفه است. یعنی مغز بزرگتر روابط اجتماعی پیچیده‌تری ایجاد می‌کند. در نتیجه، گونه ما انسان‌ها فوق‌العاده انعطاف‌پذیر شده است و بسته به عوامل فرهنگی، مذهبی و توزیع مناعب در جامعه، سازمان‌های مختلف اجتماعی به وجود آمده است: چندزنی، چندشوهری، تک‌همسری سریالی و …

با این وجود یک حقیقت جهان‌شمول در مورد بشریت پابرجاست – حتی در جوامعی که تک‌همسر نیستند- و آن این است که همه ما به پیوندها و دلبستگی‌ها محتاجیم. تا به حال هیچ فرهنگی که در آن انسان‌ها فرزندان خود را در انزوا بزرگ کنند مدارکی به دست نیامده است.

اگرچه نمی‌توانیم دلایل تکاملی جهان‌شمولی را برای سبک‌های دلبستگی در نظر بگیریم اما می‌دانیم که تنوع و تداوم آن‌ها باید در چارچوب اجتماعی اقتصادی گسترده‌تر تفسیر شوند. به عبارت دیگر دلیل اینکه یک کودک دلبستگی اجتنابی و دیگری دلبستگی ایمن پیدا می‌کند فراتر از شخصیت ذاتی والدین آنهاست. یعنی به عوامل گسترده‌تری بستگی دارد.

با اینکه مراقبت از کودکان توسط والدین ممکن است مهمترین عامل باشد و بسیاری از والدین تلاش می‌کنند بهترین مراقبت را انجام دهند اما برخی از محدودیت‌های واقعی خارج از کنترل والدین است و به واقعیت‌های اجتماعی و اقتصادی مرتبط است. به عنوان مثال در آمریکا مرخصی بعد از زایمان به کسی داده نمی‌شود. در نتیجه این محدودیت‌ها باعث می‌شود که والدین نتوانند به اندازه کافی حساسیت عاطفی داشته باشند. از این رو ایجاد زمینه دلستگی ایمن دشوار خواهد شد.

از طرفی دیگر خود والدین یک لوح خالی نیستند که منتظر نوشته شدن سطور دلبستگی ایمن بر خود باشند. ممکن است خودشان دارای سبک دلبستگی ناایمن باشند یا اینکه در دوران کودکی متحمل بدرفتاری شده باشند. بنابراین بر اساس یک ضرب‌المثل قدیمی باید تمامی همسایه‌ها یاری کنند تا یک بچه بزرگ شود. نظریه دلسبتگی می‌تواند به اطلاع‌رسانی‌های خود، سیاسیت‌های اجتماعی خاصی را شکل دهد. به عنوان مثال نظریه‌ی بالبی دهه‌ها پیش به یک سیاست اجتماعی بدل شد که امروزه بسیار بدیهی است: بهتر است والدین می‌توانند همراه فرزندان خود که در بیمارستان بستری می‌شوند حضور داشته باشند. سیاست‌های مرتبط با آموزش‌های اولیه کودکان، مراکز مراقبت از کودکان می‌توانند به طور مشابهی از نظریه دلبستگی بهره بگیرند.

با این وجود، سیستم‌های ما برای تفکر در مورد دلبستگی به طور قابل توجهی محدود است، به ویژه از نظر کاربرد آن در فرهنگ‌هایی که جوزف هنریش، زیست‌شناس تکاملی از آن‌ها به عنوان عجیب یاد می‌کند: غربی، انگیسی‌زبان، ثروتمند و دموکراتیک. این موضوع به ویژه درباره زمانه‌ی ما صدق می‌کند که در آن پیوندهای دوتایی به طور فزاینده‌ای کمتر به صورت ازدواج مشاهده می شود. تفاوت‌هایی که در ترجیحات زوجی قرار دارد باید به این معناست که نباید دست به قضاوت اخلاقی بزنیم یا اینکه به تفاوت‌های طبیعی در رفتار انسان انگ بزنیم. این موضوعی مهم است به ویژه با توجه به سابقه طولانی اقدامات دلبستگی‌محوری که روی کودکانی صورت گرفته است که تفاوت‌هایی نورونی در پیوستار رفتار داشته‌اند. حتی اگر علم ما بتواند روزی از نظر پزشکی طیف رفتار دلبستگی را تغییر دهد، موضوع پزشکی شدن مطرح می‌شود و این سؤال مطرح می‌شود که ناتوانی چیست؟

مغز و دلبستگی

علوم عصب‌شناختی دلبستگی درک ما در مورد دلبستگی می‌افزاید. موضوعات دلسبتگی حسی از منیت و پاداش ایجاد می‌کنند؛ این احتمال وجود دارد که بسیاری از رفتارهای دلبستگی، مانند دلبستگی‌ اجتماعی یا حتی دلبستگی ناسازگار به سوءمصرف دارد، مکانسیم‌های مغزی پاداش و انگیزه را به کار می‌برند.

ما می‌توانیم این مکانیسم‌های مغزی را شبکه‌ای از مدارها در نظر بگیریم که جریان‌های متفاوتی از اطلاعات را حمل می‌کنند که سرعتشان به‌طور انتخابی توسط مواد شیمیایی مختلف افزایش یا کاهش می‌یابند و توسط تجربه شکل می‌گیرند. سروتونین را در نظر بگیرید، یک ماده شیمیایی که بیش از یک میلیارد سال پیش توسط موجودات تک سلولی شروع به سنتز کرد. این ماده شیمیایی باعث تسهیل مکانیسم نیش مرجان، شنای خارپشت دریایی و رفتار عاطفی انسان شده است. اگرچه ما قادر به تعیین سمفونی اثرات تنظیم شده توسط این مولکول قدیمی نیستیم، سروتونین برای احساس پاداش ضروری است. اختلالات در سیستم سروتونین در طول رشد اولیه تفاوت های فردی در اضطراب و رفتار اجتماعی را شکل می دهد. بر این اساس سروتونین هدف برخی از رایج ترین رویکردهای دارویی مورد استفاده برای درمان افسردگی و اضطراب است. سایر مواد شیمیایی مانند دوپامین و مواد افیونی درون زا نیز نقش مهمی در سیگنال دهی پاداش دارند. در مجموع، در طول عمر، بسیاری از مدارها و مواد شیمیایی احتمالاً عملکردهای مشابهی را در مجموعه گسترده‌ای از دلبستگی‌ها انجام می‌دهند.

علم عصب‌شناسی مشخصی در زیربنای دلبستگی اجتماعی وجود دارد در دهه 1950، مولکول سیگنال‌دهی باستانی اکسی‌توسین به عنوان یک تنظیم‌کننده اصلی رفتار و فیزیولوژی مادر با تأثیر در تسهیل زایمان و ترشح شیر در طول شیردهی شناخته شد. با این حال، اگر اکسی‌توسین میل شدیدی را در مادر برای مراقبت از بچه‌هایش ایجاد نمی‌کرد، این اقدامات فیزیولوژیکی چندان کاربردی نخواهد داشت.

نقش اکسی‌توسین در دلبستگی مادری، عصب‌شناسان آمریکایی، سی سو کارتر و توماس اینسل را بر آن داشت تا بپرسند که آیا همین مولکول زیربنای شکل‌های دیگر دلبستگی نیز وجود دارد یا خیر. برای آزمایش این موضوع، آنها به سراغ جونده کوچکی رفتند که در سرتاسر مراتع مرکزی آمریکای شمالی یافت می‌شود، که به درستی به نام موش دشت‌زار شناخته می‌شود. مانند انسان‌ها، اما برخلاف جوندگان آزمایشگاهی که بیشتر مورد مطالعه قرار می‌گیرند، موش‌های چمن‌زار پیوندهای جفتی مادام‌العمری را تشکیل می‌دهند که در یک لانه‌ی مشترک زندگی می‌کنند و فرزندان خود را با هم بزرگ می‌کنند. در سال 1992، کارتر، اینسل و همکاران دریافتند که می‌توانند با مسدود کردن سیگنال‌دهی اکسی توسین، از جفت‌گیری و ایجاد پیوند بین موش‌ها جلوگیری کنند، یا در صورت تزریق اکسی‌توسین، می‌توانند حیوانات را وادار به ایجاد پیوند کنند. با جیمز وینسلو، آنها نشان دادند که وازوپرسین، پسرعموی اکسی‌توسین که از همان ژن اجدادی منشا می‌گیرد و تنها در دو مکان شیمیایی با اکسی‌توسین متفاوت است، به همان اندازه برای پیوند جفتی مهم است، اما فقط در مردان. در حالی که اکسی‌توسین و وازوپرسین به طور جدی دلبستگی بزرگسالان را تعدیل می‌کنند، این کار را نه در خلاء، بلکه در هماهنگی با سایر سیستم‌های مغزی انجام می‌دهند، که همگی در اعمال اثرات خود بر روی سلول‌ها یا نورون‌ها با هم ترکیب می‌شوند.

سبک دلبستگی روابط عاشقانه را تحت تأثیر قرار می‌دهد
سبک دلبستگی روابط عاشقانه را تحت تأثیر قرار می‌دهد

رفتارهای دلبستگی از دریایی پدید می آیند که جزر و مد آن توسط ژنتیک، تجربه و شانس شکل می گیرد. ولی علم مدرن به تازگی بررسی در این مورد را شروع کرده است که این رویدادهای شیمیایی، در طول عمر انسان چگونه بخش‌های مختلف مغز را تحت تأثیر قرار می‌دهند؛ از نورون‌های هیپوتالاموس گرفته که کارهای مختلفی را انجام می‌دهد و بیشتر متمرکز بر حفظ بقاست تا قشر پیش‌پیشانی که پردازش‌های سطح بالاتر مانند رتبه اجتماعی را انجام می‌دهد.

ما نویسندگان این مقاله، در پژوهش‌های خود روی هسته‌های آکومبنس تمرکز کرده‌ایم. این منطقه مسئول کنترل کردن انگیزش و هماهنگی رفتارهای هدفمند است. ما به این نتیجه رسیده‌ایم که نورون‌های هسته‌ی آکومبنس در موش چمن‌زار دارای اطلاعات ژنتیکی مخصوصی است که در واقع نمایانگر همسر اوست و هر چه رابطه عمیق‌تر می‌شود آن نورون‌ها نیز رشد می‌کنند. هنوز البته نمی‌دانیم که چگونه می‌توان این یافته‌ها را به انسان‌ها تعمیم بدهیم. اما چنین بر می‌آید که سیستم‌های پیچیده‌ای که اساس آنها اوکسی‌توسین و وازوپرسین است تعیین‌کننده زیست‌شناسی کودکان دارای سبک‌های مختلف دلبستگی هستند و رفتارهای اجتماعی امروزی آنها را شکل می‌دهند.

اما همانطور که بالبی معتقد بود هنوز یک قاره کشف‌نشده پیش روی ما قرار دهد و علم راه درازی در کشف قاره دلبستگی دارد.

فقدان و دلبستگی

مفهوم دیگری که دوشادوش دلبستگی باید بررسی شود فقدان است: از دست دادن عزیزان. در کتاب  تفکر جادویی، جون دیویدیون عزدارای را “توالی بی‌امان لحظاتی توصیف کرده است که خودِ تجربه‌ی پوچی است. بالبی معتقد بود که سوگ محصول تکامل نیست بلکه محصول جانبی دلبستگی دارد. به عبارت دیگر دلبستگی تو عارضه دارد: عارضه خوشایندی و آرامش در کنار عزیزان و عارضه ناخوشایندی هنگام از دست دادن آنها. بر اساس نظر بالبی پاسخ به مرگ عزیران مشابه مراحل جدایی از والدین است؛ اعتراض، ناامیدی و دل کندن. اما تفاوت آن با جدایی از والدین این است که والدین به کودک برمی‌گردند و تجدید دیدار صورت می‌گیرد اما در مرگ، جدایی، بی‌برگشت است.

در رمان بیگانه، مورسو به جرم یک قتل محاکمه می‌شود و هیئت منصفه برای اثبات ادعای خود مطرح می‌کند که مورسو حتی برای مرگ مادرش هم سوگواری نکرده است، از این رو او یک جنایتکار بی‌رحم است. اما سوگواری مانند دلبستگی در یک پیوستار قرار می‌گیرد.

در مواجهه با سوگ، ابتدا دچار یک سوگ شدید می‌شویم و در ادامه آن سوگ، در نهاد ما جای می‌گیرد و دوباره زندگی را از سر می‌گیریم. البته این امر به معنای پایان رابطه نیست، بلکه رابطه دیگری با فرد از دست رفته است.

پاسخ به مرگ عزیزان تحت تأثیر سبک دلبستگی قرار می‌گیرد: دلبستگی‌های ناایمن آشفته به دلتنگی مزمن تبدیل می‌شود. دلبستگی اجتنابی باعث انزوا و فکر کردن به مرگ خواهد شد و در اغلب موارد فقدان را نمی‌پذیرد. به هر حال ارتباط معناداری بین سبک دلبستگی و سوگواری وجود دارد.

برخی از افراد نیز دچار سوگ‌ حل‌نشده یا بی‌پایان می‌شوند. این افراد نمی‌توانند فقدان را درونی کنند و با آن کنار بیایند، این حالت اختلال سوگ مرضی نامیده می‌شود. درمان به این افراد کمک می‌کند اما ما هنوز نمی‌دانیم که در زیربنای آن چه نوع مسائل روانشناختی و شیمیایی وجود دارد.

شاخصه دلبستگی حس خوب وصال و اندوه بزرگ فقدان است. این دو با یکدیگر دلبستگی را می‌سازند. کنار آمدن با سوگواری و فقدان برخی مانند فلسفه رواقی را به این نتیجه رسانده است که از دلبستگی پرهیز کنید. حتی بودا نیز عدم دلبستگی را البته نه به معنای دوری از روابط بلکه به عنوان راهی برای پذیرش میرایی تبلیغ می‌کند.

به طور کلی نبرد بی‌پایان علم و دلبستگی همچنان ادامه خواهد داشت و ما فقط می‌دانیم که دلسبتگی محصول میلیاردها سال تکامل است. بهتر است از مورسوی رمان بیگانه بدمان نیاید و قدر دلبستگی‌های خود را بدانیم.

 

نویسندگان این مقاله:

 

گرد آورنده
Mostafa El-KZoe R Donaldsonمترجم: دکتر حمید بهرامی زاده
منبع
Aean

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا