نظریه شناخت درمانی بک
آرون تی بک یکی از پیشگامان شناخت درمانی در حیطهی رواندرمانی است. او نیز همانند بسیاری از همدورههای خود ابتدا در نظریهی روانکاوی آموزش دید و بیمارانش را با استفاده از آن درمان میکرد. اما بعد از مدتی از نظریهی روانکاوی سرخورده شد و نظریهی خودش را مطرح کرد که ابتدا به شناخت درمانی و سپس به درمان شناختی-رفتاری (یا رفتادرمانی شناختی) معروف شد.
شناخت درمانی از همان ابتدا که برای تبیین و درمان افسردگی مطرح شده بود به دلیل عملیاتی بودن و نتایج اثربخشی بالا به زودی برای سایر اختلالهای روانی به کار برده شد و امروزه یکی از پرکابردترین و معتبرترین درمانهایی است که برای درمان انواع اختلالهای روانی به کار میرود.
برخلاف روانکاوی که نقش عمدهای برای افکار غیرمنطقی ناهشیار قائل بود و تلاش میکرد که از راه دستیابی به آن و بینش پیدا کردن نسبت به مواد ناهشیار، بیماران را درمان کند، در شناخت درمانی تأکید عمدهای بر افکار شناختی غیرمنطقی وجود دارد.
در شناخت درمانی یک فرض اساسی وجود دارد و آن هم این است که افکار، نحوهی فکر کردن و باورها میانجی بین رویدادها و اختلالات روانی یا هر رفتار دیگر هستند.
برای درک شناخت درمانی، فرض کنید که شب وقتی به خانه میرسید همسرتان خوابیده است. ممکن است با خودتان فکر کنید که او دوست ندارد با شما ارتباط برقرار کند و یا اینکه فکر کنید شما آدم دوست داشتنیای نیستید که او منتظر شما بماند.
این افکار باعث میشود که احساس غم یا خشم را تجربه کنید و مطابق با آنها دست به رفتار خاصی بزنید. مثلاً ممکن است عصبانی شوید و قشقرق به پا کنید یا ممکن است غمگین شوید و گریه کنید.
از طرف دیگر اگر با خودتان فکر کنید که احتمالاً به دلیل سردرد خوابیده است، هیچ احساس بدی دربارهی خودتان نخواهید داشت. بنابراین نحوهی فکر کردن، احساسات و رفتارهای ما را به وجود میآورند.
همراستا با این فرض شناخت درمانی، پژوهشها نشان دادهاند که در بسیاری از اختلالات روانی، افکار غیرمنطقی نقش عمدهای دارند. برای مثال افراد افسرده بر این باورند که کسی آنها را دوست ندارد، بیعرضه هستند و لایق عشق و محبت نیستند.
نظریه شناخت درمانی بک
در دهه 1960، آرون بک درمان شناختی-رفتاری (CBT) یا شناخت درمانی را توسعه داد. از آن زمان تاکنون، تحقیقات گستردهای بر روی آن انجام شده است و مشخص شده است که در تعداد زیادی از مطالعات نتیجه برای اختلالات روانپزشکی از جمله افسردگی، اختلالات اضطرابی، اختلالات خوردن، سوء مصرف مواد و اختلالات شخصیت موثر است.
همچنین ثابت شده است که به عنوان یک درمان کمکی برای دارو برای اختلالات روانی جدی مانند اختلال دوقطبی و اسکیزوفرنی موثر است. CBT برای کودکان، نوجوانان، بزرگسالان، زوجها و خانوادهها اقتباس و مطالعه شده است.
شناخت درمانی بک، بر نقش شناخت در پردازش اطلاعات و ارتباط آن با انگیزش، هیجانات و فیزیولوزی تأکید دارد. شناخت درمانی از یادگیریهای بسیار اختصاصی تشکیل شده که به درمانجویان یاد میدهد تفکر ناسازگارانه را به تفکر مولد تبدیل کنند.
مفاهیم کلیدی نظریه شناخت درمانی بک عبارتاند از سطوح افکار، تحریفهای شناختی، طرحوارههای شناختی، سوگیریهای نظاممند و حالتها.
سطوح افکار در نظریه شناخت درمانی بک
در شناخت درمانی افکار به سه بخش تقسیم شدهاند: افکار خودکار، افکار واسطهای و باورهای بنیادین.
افکار خودکار
وقتی شخصی در خلق منفی به سر میبرد باید بتواند فکر منفی مدقم ر این حالت احساسی را شناسایی کند. فکر خودکار باعث بروز حالت عاطفی میشود. افکار خودکار میتوانند به عادت تبدیل شوند و چنان سریع به ذهن خطور کنند که شخص بر آنها واقف نباشد، هرچند این عادات ریشهدار، تأثیر عمیقی بر هیجانات و رفتار میگذارند.
به عنوان مثال کسی که ساعت ۳ صبح با صدای تلفن بیدار میشود ممکن است دچار ترس و اضطراب شود. او بیآنکه خود بداند پیش از مضطرب شدن، فکرهایی کرده است. «چه کسی این وقت شب زنگ زده؟ باید اتفاقی افتاده باشه».
اما وقتی میفهمد طرف مقابل شماره اشتباه گرفته آرام میشود. فکر مقدم بر آرامش هم این است که «خدایا شکرت که اشتباه گرفته بود». این فکرها به قدری خودکارند که معدود آدمهایی میفهمند عامل اضطراب و آرامششان بوده است. به این ترتیب، افکار خودکار شبیه افکار ناهشیار در نظریه روانکاوی هستند. افکار خودکار معمولاً تحریف واقعیتاند که به آن اشاره خواهم کرد.
تحریفهای شناختی
در شناخت درمانی، تفکر ناکارآمد معلول برخی تحریفهای شناختی شایعاند و همین تحریفهای شناختی تفکر ناکارآمد را حفظ میکنند:
استنباط دلبخواهی: شخص حتی وقتی شواهدی در حمایت از نتیجهگیریاش ندارد، همچنان به همان نتیجه میرسد و اطلاعات متناقض با باورش را نادیده میگیرد. برای مثال، خودش را به زعم داشتن شغل خوب، درآمد بالا، و خانوادهای حمایتگر شکست خورده میداند.
فاجعهسازی شکلی از استنباط دلبخواهی است. نمونهی آن هم کسی است که در امتحان رد میشود، به شدت ناراحت میشود و به خودش میگوید «چون در این امتحان رد شدم در امتحان بعدی هم رد میشوم، در این واحد میافتم، از دانشکده اخراج میشوم، نمیتوانم کار پیدا کنم و نمیتوانم مسائل مالیام را مدیریت کنم. آن وقت بیخانمان میشوم و از گرسنگی میمیرم».
قطبیاندیشی: شخص، رویدادها را به صورت دوقطبی یا دو جزئی دستهبندی میکند: یا این یا آن، خوب/بد، سفید/سیاه. مثال آن هم کسی است که یک جلسه از درمانگر بت میسازد و جلسه دیگر او را بیارزش میداند و حقیر میشمارد. او کمتر از کامل را شکست و نقص میداند. اگر تکلیف منزل را به طور کامل انجام ندهد، همهچیز خراب میشود. این همان به اصطلاح همه یا هیچاندیشی یا برچسبزنی است که با آن یک نفر را آدم کاملاً بدی میدانیم و به او برچسب شرور، عوضی یا الاغ میزنیم.
بزرگنمایی و کوچکنمایی: در این فرایند، چیزها را بزرگتر یا کوچکتر از آنچه هستند، نشان میدهیم. آدمها در بزرگنمایی راجع به اهمیت مشکلات و مسائل جزئی اغراق میکنند. برای مثال کسی که در طول سال یک بار دیر به محل کارش رسیده فکر میکند که کارش به خطر افتاده است.
در کوچکنمایی هم یک مشکل واقعی را دست کمک میگیرند. برای مثال سرپرست به کارمند میگوید اگر یک بار دیگر دیر کند، او را اخراج خواهد کرد. او به این تهدید میخندد و وقتی نامهی قطع همکاری را دریافت میکند متعجب میشود. اهمیت ندادن به مثبتها یک نمونهی دیگر از کوچکنمایی است. مثل وقتی که شاگرد اول کلاس اصرار میورزد که این لقب هیچارزشی ندارد. اهمیت ندادن به مثبتها باعث رخت بربستن خوشی و لذت از زندگی میشود.
شخصی کردن: شخص به رغم عدم وجود شواهد، علت رویدادهای بیرونی را خودش میداند. برای مثال خودش را مسئول تصادف دوستش میداند چون از دست او عصبانی بوده است؛ یا استادی اخمو وارد کلاس میشود و دانشجو تصور میکند حتما او باعث ناراحتی استادش شده است. بنابراین خود را مسئول و مسبب رویدادی میداند که ربطی به او ندارد.
تعمیم افراطی: شخص از یک رویداد خاص، قاعدهای کلی میسازد و آن را به طرز نامناسبی در مورد وضعیتهای دیگر به کار میبرد. نامزد طرف دیر سر قرار حاضر میشود و او نتیجه میگیرد که نامزدش آدم بیمسئولیت و بدقولی است، هرچند قبلاً آدم منظم و وقتشناسی بوده است. به این ترتیب یک اتفاق منفی، یک ضعف همیشگی تفسیر میشود. در این مورد از قیدهای هرگز و همیشه استفاده میشود.
انتزاع گزینشی: شخص بخشی از اطلاعات را گرفته و اطلاعات دیگر را نادیده میگیرد. او فرض را بر این میگذارد که فقط برخی رویدادها که آن هم رویدادهای منفی میباشند مهم هستند.
دیوید برنز (۱۹۹۶) نام این عمل را فیلتر ذهنی منفی میگذارد یعنی شخص یک نکته جزئی منفی را در نظر میگیرد و فکرش را به آن منحصر میکند.
افکار واسطهای
افکار واسطهای یا میانجی، شامل قوانین و باید و نبایدهای زندگی است. به طور کلی این سطح از افکار، به صورت اگر…آنگاه بیان میشود: اگر مدام به دیگران رسیدگی کنم آنها مرا دوست خواهند داشت. بنابراین به افکار واسطهای میتوان قوانین مشروط هم گفت.
باورهای بنیادین
منظور از باورهای بنیادین، باورهایی است که در عمیقترین سطح افکار ما وجود دارند و ممکن است نسبت به آنها بیخبر باشیم. باورهای بنیادین یک باور کلی، فراگیر و ریشهدار است: من دوست داشتنی نیستم، بیکفایت هستم و …
باورهای بنیادین یا هستهای، باورهای عمیقی هستند که نحوهی نگرش مردم به خود و جهان را نشان میدهند. آنها تأثیر زیادی بر ادراک و تصمیمگیری افراد دارند.
باورهای هستهای، باورهای نیرومندی هستند که فرد در طول زمان به طور مداوم به آن نگاه میکند و از جهانبینی و ادراک او از خود خبر میدهد. این باورها بهعنوان قوانینی بیاننشده برای نحوه عملکرد جهان و نقش یک فرد در آن عمل میکنند.
این باورها سفتوسخت و غیر قابل انعطاف هستند و لزوماً منطقی، دقیق یا مبتنی بر شواهد نیستند. به عنوان مثال، ممکن است شخصی خود را اساساً نامطلوب ببیند، حتی اگر دوستانی داشته باشد که او را دوست دارند.
باورهای هستهای همچنین شامل دیدگاههای فرد نسبت به دیگران است، مانند این باور که انسان ها عمدتاً خوب یا بد هستند.
یک فرد میتواند باورهای بنیادینی داشته باشد که با یکدیگر ناسازگار باشد. این موضوع میتواند ناهماهنگی شناختی ایجاد کند، یعنی زمانی که اعمال یک فرد با باورهای او مطابقت ندارد یا زمانی که به دو ایدهی متضاد اعتقاد دارد.
نمونههایی از باورهای هستهای
هر باور عمیقی که برای تعامل فرد با جهان یا احساس او از خود اساسی است، یک باور هستهای است. باورهای هستهای میتوانند مثبت، منفی یا خنثی باشند. در اینجا چند نمونه آورده شده است:
- باور در مورد خوب بودن: اعتقاد فرد به اینکه خوب یا بد است یا اینکه دیگران اکثرا خوب یا بد هستند.
- باور دربارهی دوست داشتنی بودن: باورهایی مانند «من دوستداشتنی نیستم» و «من دوستداشتنی هستم».
- باور در مورد جهان: باورهایی مانند «جهان مکانی خطرناک است» و «جهان اساساً ناعادلانه است».
- باور در مورد شایستگی: باورهایی مانند «من باهوش و مدبر هستم».
طرحوارههای شناختی، سوگیریهای نظاممند و حالتها
انسانها اطلاعات ورودی را پردازش میکنند و تجربههایشان را به صورت طرحواره در میآورند که خود این طرحواره بر احساس و رفتارشان تأثیر میگذارد.
طرحوارهی شناختی حاولی ادراکات شخص در مورد خودش، دیگران، دنیا، آینده، اهداف، خاطرات، انتظارات و مفروضات و باورهای آموختهشدهی پیشین هستند.
هستهی اصلی شخصیت مردم را طرز فکرشان دربارهی تجربهها، از جمله آدمها، رویدادها، محیط و نحوهی آرایش آنها در قالب طرحواره میسازد. اگر شخص اطلاعات را پیوسته تحریف کند، درگیر آسیب عمیقی خواهد شد.
سوگیری نظاممند که به آن جابهجایی شناختی هم میگویند، در جریان پردازش اطلاعات باعث تولید طرحوارهی شناختی منفی میشود که به هیجانات و رفتار ناسالمی چون اضطراب، افسردگی و سایر نابهنجاریهای شناختی منتهی خواهد شد. این هیجانات و رفتارهای ناسالم هم میتوانند راه را برای ادراکات غلط، تفسیرهای غلط یا سایر تفسیرهای ناکارآمد و شخصی از رویدادهای بیرونی هموار کنند.
برای مثال سارا از مارتین جدا میشود و مارتین دلیل جدایی سارا را بیعرضه بودن خودش میداند. جمله «من آدم بدی هستم» یک باور و پیام درونیشده است و میتواند به صورت یک پاسخ فیزیولوژیک تجربه شود؛ برای مثال، مارتین ممکن است احساس ناخوشی، بیحالی و بیمیلی کند و حتی دچار کندی روانی حرکتی شود. طرحوارههای شناختی نهفته میمانند تا یک استرس یا شرایط خاص، آنها را تحریک کند.
طرحوارههای شناختی در شناخت درمانی پنج نوع هستند:
- شناختی-مفهومی: اندوزش، تفسیر و معنی کردن دنیا، باورهای اصلی
- عاطفی: احساسات مثبت و منفی
- فیزیولوژیک: ادراکات مربوط به شرایط بدن
- رفتاری: کنشها
- انگیزشی: بازی، خوردن، درس خواندن و مطالعه و تمایل به اجتناب از درد
ناکارآمدی و تحریف واقعیتها میتواند به یکی از این شکلها یا در قالب تمام این شکلها صورت گیرد. وقتی هر پنج نوع طرحواره با هم به صورت یک نظام عمل میکنند بک نام آن را حالت میگذارد.
بر اساس شناخت درمانی برخی حالتها اولیه هستند چون با نیازهای حیاتی رابطه دارند و شامل آن دسته از فرایندهای فکری اولیه میباشند که خودکار، سوگیرانه، جزمی و مطلق هستند و ادراکات غلط محرک آنهاست. حالتهای ناسازگارانه هم مبنای انواع آسیبها به ویژه اختلالات شخصیت هستند.
رفتار بهنجار و نابهنجار در شناخت درمانی
بر اساس شناخت درمانی کسی که رفتار بهنجاری دارد رویدادهای زندگی را دقیق تفسیر میکند، افکار سالم و کارآمدی دارد و طرحوارههای شناختی او مثبت است.
در مقابل کسی که رفتار نابهنجاری دارد غلط فکر میکند، مرتکب خطاهای شناختی و تحریفهای شناختی میشود و سوگیریهای نظاممند دارد.
تفکر ناکارآمد او مولد خلقیات و رفتارهای ناکارآمد است و در این خلقیات و رفتارها را کنترل میکند. شناخت درمانی به طور کلی رفتار نابهنجار را در قالب تشخیصهای راهنمای تشخیصی و آماری (DSM) مینگرد و برای بسیاری از اختلالات روانی نیمرخ شناختی دارد.
بک در شناخت درمانی معتقد است که رفتار نابهنجار یا تفکر ناکارآمد معلول تعامل عوامل وراثتی، زیستشناختی و محیط هستند. برخی آدمها آسیبپذیری یا حساسیتی شناختی دارند که آنها را مستعد اختلال روانی خاص میکند.د اگرچه شخص در حال تحول و رشد در برابر طرحوارههای شناختی ناسالم آسیبپذیری خاصی دارد ولی در هر برهه حتی در سالمندی میتواند تغییر کند.
منفی بودن والدین، در شکلگیری تفکر ناسالم نقش دارد. این مراقبان کودکاند که عادات فکری اولیهی او را شکل میدهند. پدر و مادرهایی که سلامت روان دارند و باورها و طرحوارههای بینادین مثبتی را در فرزندشان تقویت میکنند فرزندان سالمی را تربیت میکنند.
اما والدینی که که سلامت روان ندارند، باورهای بنیادین منفی را در فرزندشان تقویت میکنند، فرزندانی را پرورش میدهند که سلامت هیجانی ندارد. ضربهها یا بحرانها در هر مقطع از زندگی میتوانند طرحوارهها و باورهای منفی را فعال کنند.
در شناختی درمانی از راهنمای تشخیصی و آماری استفاده شده و تکنیکهای خاصی توصیه میشود. برای مثال کسی که گرایشان هیپومانیایی دارد نگاه متورمی به خودش و آینده دارد؛ کسی که خصایص پارانوئیدی دارد در مورد دیگران سوگیری منفی دارد؛ کسی که تردیدهای وسواسی دارد نگران امنیتاش است؛ شخصی هم که دچار اجبارهای عملی است اعتقاد دارد مناسک به از بین بردن تهدیدها کمک میکند.
بر اساس شناخت درمانی، شخصی که مشکل کمخوری عصبی دارد از ترسش بابت چاقی برای تحریف اطلاعات مرتبط با غذا یا تصویر بدنش استفاده میکند؛ کسی که مشکل خودبیمارانگاری دارد اختلالات پزشکی جدی را به خود نسبت میدهد؛ فرد خودکشیگرا درگیر ناامیدی است و از حل مسائل عاجز است. شخصی که اختلال شخصیت دارد، اسیر این باورهای اصلی است که درمانده، دوستنداشتنی، و بیارزش است.
کارهای اولیه بک در زمینهی شناخت درمانی عمدتا روی افسردگی و اضطراب متمرکز بود که نیمرخهای شناختی مشروح و معتبری دارند.
مثلث شناختی یا سهگانهی شناختی
سهگانهی شناختی بک که به عنوان سهگانه منفی نیز شناخته میشود، یکی از مفاهیم شناخت درمانی است که از سه عنصر کلیدی تشکیل شده است.
این سهگانه بخشی از نظریهی شناختی افسردگی بک را تشکیل میدهد و این مفهوم به عنوان بخشی از CBT، به ویژه در رویکرد «درمان افکار خودکار منفی» بک استفاده میشود.
این سهگانه شامل افکاری دربارهی موارد زیر است:
- خود
- جهان
- آینده
نمونههایی از این تفکر منفی عبارتند از:
- خود – «منبی ارزش و زشت هستم» یا «کاش متفاوت بودم»
- دنیا – «هیچکس برای من ارزش قائل نیست» یا «مردم همیشه مرا نادیده میگیرند»
- آینده – «من ناامید هستم زیرا هیچچیز هرگز تغییر نخواهد کرد» یا «آینده فقط بدتر میشود!»
مثلث شناختی نمیرخ شناختی انسان افسرده را میسازد. افسردهها ابتدا، در مورد خود، نگاهی بسیار منفی پیدا میکنند و خودشان را بیعرضه و ناتوان میبینند. سپس تجربههایشان را به طور منفی تفسیر میکنند. در مرحلهی سوم، شکست را پیشبینی میکنند. انتزاع انتخابی، همه یا هیچاندیشی و تعمیم افراطی بر تفکرشان حاکم میشود.
غم، بیتفاوتی، تمامیتخواهی جزمی، هیجانات دردناکی را برای آنها به ارمغان میآورد. باور اصلی افسردهها این است که ناتوان و بیعرضهاند و نمیتوانند رویدادها را کنترل کنند یا با رویدادها کنار بیایند. آنها دچار تزلزل اراده میشوند و انتظارات منفی از زندگی، کمبود انرژی، خستگی و بیحالی بر آنان مستولی میشود.
شناخت درمانی معقتد است کسانی که اختلالات اضطرابی دارند، اطلاعات دریافتی از محیط را تحریف میکنند طوری که به وجود خطری اعتقاد دارند که در اصل وجود ندارد. آنها ترسو هستند، فکر میکنند احتمال آسیب و زیان بالاست و از تشخیص نشانههای امنیت باز میمانند.
برای ارتباط با ما در انتهای مطلب کامنت بگذارید. علاوه بر این میتوانید در اینستاگرام و تلگرام ما را دنبال کنید.
- اینستاگرام: schema.therapy
- تلگرام: psychologistnotes
- ایمیل: schemalogy@gmail.com