نظریه کردارشناسی در روانشناسی
برای شناخت رفتار حیوانات و به دست آوردن اطلاعات دقیق دربارهی آنها لازم است که حیوانات را در شرایط طبیعیشان مطالعه کنیم نه در آزمایشگاه یا باغ وحش. به عنوان مثال اگر ما یک خرس را در آزمایشگاه بررسی کنیم، با خرسی آشنا شدهایم که در آزمایشگاه زندگی میکند نه با خرسی که در جنگلها و کوهستانها. زیرا محیط آزمایشگاهی محلی نیست که خرس بتواند رفتارهای طبیعی خود را بروز دهد. از این رو لازم است برای شناخت حیوانات به زیستگاه طبیعی آنها مراجعه کنیم. کردارشناسی یکی از رشتههایی است که رفتارهای حیوانات را در زیستگاههای طبیعیشان مطالعه میکند.
مقدمه
از آنجایی که روانشناسی، تا حدودی یک علم بینرشتهای محسوب میشود، برخی از نظریهها و ایدههای روانشناسی از سایر علوم گرفته شده است. یکی از رشتههایی که تأثیر عمیقی بر روانشناسی به ويژه روانشناسی رشد داشته است رویکرد تکاملی است.
رویکردهای تکاملی انسانها را در یک بافت وسیع قرار میدهند. یعنی دنیای حیوانات و گذشته دور ما. نوع انسان تنها بخش کوچکی از جهان بزرگ و در حال تکامل جانوران است. ما تنها یک گونه از سه تا ۱۰ میلیون گونه برآورده شده هستیم.
رویکرد تکاملی خودش شامل چند رشته است:
- کردارشناسی: مطالعهی رفتارهای یک گونه در محیط طبیعی خود، بهويژه رفتارهایی که از لحاظ تکاملی قابل ملاحظهاند.
- زیستشناسی اجتماعی: تمرکز بر پایههای تکاملی ـ ژنتیک رفتار انسان
- روانشناسی تکاملی: که ریشههای روانشناسی انسان را در انطباق پیشینیان ما با محیط خود بررسی میکند
در این بین کردارشناسی نقش مهمتری در روانشناسی رشد داشته است که شامل ظهور نظریههایی است که بر اساس آنچه کردارشناسان از مطالعهی سایر حیوانات به دست آوردهاند به تبیین رابطهی نوزاد-والد پرداختهاند.
یکی از درسهای کردارشناسی این است که نظریهها و مشاهدهی آنها باعث شده است که ما به عنوان انسان، نه به عنوان یک موجود مجزا از سایر موجودات، بلکه به عنوان موجودی که با سایر حیوانات ویژگیهای مشترک دارد، نگاه کنیم. این نکته باعث میشود که ما درک بهتری از رفتار انسان داشته باشیم و بتوانیم در طراحی مباحث آموزشی، تربیتی و درمانی از آن بهره بگیریم.
مهمترین نظریهی این حوزه، نظریه دلبستگی جان بالبی است. ما در این مقاله، ابتدا به تعریف و توضیح کردارشناسی و مفاهیم مهم آن میپردازیم. سپس در مقالههای دیگری به توضیح و تشریح نظریه دلبستگی خواهیم پرداخت. اجازه بدهید که با تعریف کردارشناسی کار خود را آغاز کنیم و سپس ریشههای تاریخی آن را مورد بررسی قرار دهیم و در انتها مفاهیم اصلی آن را مرور کنیم.
کردارشناسی شاخهای از جانورشناسی است که به مطالعهی علمی رفتار حیوانات در شرایط طبیعی زندگیشان میپردازد. از نظر کردارشناسان هر رفتاری که از حیوانات سر میزند بیانگر یک ویژگی تکاملی است. به عبارت دیگر رفتاری که در یک حیوان خاص مشاهده میکنیم در طول تکامل ایجاد شده است.
کردارشناسی ریشههای علمی خود را مدیون چارلز داروین و پرندهشناسان آمریکایی و آلمانی اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم است. کردارشناسی در طول دههی 1930 با کارهای نیکولاس تینبرگن هلندی و کنراد لورنز اتریشی و کارل فون فریش، سه برنده جایزه نوبل در فیزیولوژی یا پزشکی در سال 1973 آغاز شده است.
تاریخچهی نظریه کردارشناسی
از آنجایی که نظریه کردارشناسی مبتنی بر آموزههای رویکرد تکاملی است باید تاریخچه آن را در بافت رویکرد تکاملی و کارهای چارلز داروین دنبال کنیم.
چارلز داروین
کردارشناسی یکی از موضوعات زیستشناسی تکاملی است. کردارشناسان به ویژه به تکامل رفتار و درک آن از نظر انتخاب طبیعی (natural selection) توجه داشتهاند. به یک معنا، اولین کردارشناس مدرن چارلز داروین بود که کتاب او در سال 1872 با عنوان «بیان احساسات در انسان و حیوانات» بر بسیاری از کردارشناسان تأثیر گذاشت.
مفهوم تکامل بعد از مشاهدات دقیق و طاقتفرسای چارلز داروین درباره فسیلها و دگرگونی در زندگی گیاهی و جانوری قویتر شد. او در کنار آلفرد والاس به این نتیجه رسید که طبیعت با بیرحمی خصوصیات مشخصی را انتخاب میکند، زیرا این خصوصیات به بقا میانجامند. به دلیل این نیروی انتخابی، گونهها تغییر کردند و بعضیاوقات بهصورت زیرگونه از هم تفکیک شدند.
داروین با بررسی سنگوارهها و انواع گونههای زنده به این نتیجه رسید که گونههای مختلف اسلاف مشترکی دارند و گونههای جدیدتر یا از بین رفتهاند یا در تطابق با محیطهای متغیرشان دستخوش تغییر شدهاند. اساساً نظریه داروین از این قرار است:
در میان اعضای یک گونه تنوع بیپایانی وجود دارد و میان اعضای مختلف تنها تعدادی از آنهایی که به دنیا میآیند آنقدر زنده میمانند که تولید مثل کنند. بنابراین نوعی تنازع بقا وجود دارد که طی آن شایستهترین اعضای یک گونه آنقدر زنده میمانند که صفات خود را به نسل بعد انتقال دهند. بنابراین در طول نسلهای بیشما، طبعیت آنهایی را که به بهترین وجه با محیط خود انطباق پیدا میکنند انتخاب میکند. این فرآیند را انتخاب طبیعی نامید.
تکامل انسان
داروین در کتاب تبار انسان قاطعانه ادعا کرد که گونهی ما انسانها از سایر گونهها متمایز نیست، انسانها و سایر گونهها اجداد مشترکی دارند. داروین به این نتیجه رسیده بود که میمونها و انسانها در گذشتهای دور از موجوداتی شبیه به میمون منعشب شدهاند. حتی در زمانی بسیار قبل از آن، انسانها و سایر پستانداران احتمالا از نوعی دوزیست و قبل از آن از گونهای آبزی تکامل یافتهاند.
در نتیجه، با توجه به وجود اجداد مشترک، ما و سایر گونههای زیستی با هم مرتبط هستیم. ما بخشی از خانوادهای گسترده هستیم. البته تفاوتهایی نیز میان گونهها وجود دارد اما اگر دقیق نگاه کنیم شباهتهایی را بین خود و سایر گونهها مشاهده میکنیم که وجود میراث مشترک را تأیید میکند.
داروین همچنین مشاهده کرد که جنین انسان بسیار شبیه جنین سایر حیوانات است. این واقعیت نیز وجود اجداد مشترک را تأیید میکند. ارنست هاکل در تأیید این ادعا مطرح کرد که پدیدآیی فردی، پدیدآیی نوعی را تکرار میکند. یعنی رشد موجودی زنده (پدیدآیی فردی) در مسیری کوتاهشده، تاریخچهی تکاملی گونهی خود (پدیدآیی نوعی) را تکرار میکند.
داروین همچنین پیشنهاد داد که تداوم تکاملی در حیطهی رفتاری و در زمینههای استدلال و هیجان نیز مشاهده شده است. به نظر او چون ما گونهی ضعیفتر و کندتری نسبت به سایر گونهها هستیم باید برای بقا بر هوش و دستاوردهایمان تکیه کنیم. اما این هوشمندی نیز در سایر حیوانات مشاهده میشود. داروین گفت هرچقدر زیستشناسی رفتار حیوانات معینی را بیشتر مطالعه میکنند بیشتر به وجود هوش در آنها پی میبرند.
همچنین سایر گونهها به لحاظ ظرفیتهای عاطفی در زندگی، به ما شبیهاند. بسیاری از حیوانات شادی خود را بروز میدهند که بیشتر در زمان بازی کردن بچههای گونههایی نظیر سگ، گربه و گوسفند دیده میشود. آنها مثل کودک انسان با خوشحالی جست و خیر میکنند.
به طور خلاصه داروین، بر تداوم بین گونه انسانی و سایر گونهها هم از جنبه ویژگیهای جسمانی و شناختی و هم ویژگیهای عاطفی تأکید کرده است. او گفته است که انواعی از عواطف و قوا که در انسان وجود دارد ممکن است در انسانهای اولیه یا حتی گاهی اوقات در اشکال رشدیافتهی حیوانات دیگر نیز دیده شوند.
داروین بر این باور بود که انتخاب طبیعی نه تنها ویژگیهای جسمانی نظیر رنگ بلکه انواع مختلفی از رفتارها را شامل میشود. بنابراین داروین راه را برای تفکر کردارشناسی هموار کرد.
کردارشناسی
کردارشناسی رشته مجزایی است که در دههی 30 با کار جانورشناسان اروپایی کونراد لورنز و نیکو تینبرگن آغاز شد. آنها با همکاری هم بسیاری از مفاهیم کلیدی کردارشناسی را به وجود آوردند.
کنراد لورنز مطالعات کردارشناسیاش را در اوائل دهه ۱۹۳۰ و زمانی آغاز کرد که متقاعد شد نشانههای تکامل را درست مثل ویژگیهای جسمانی میتوان در الگوهای رفتاری ذاتی حیوانات مشاهده کرد.
کردارشناسان، جانوران را بهعنوان ارگانیسمهای فعال در نظر میگیرند که در یک قلمرو خاص بومشناختی زندگی میکنند. مطالعات آنها دربارهی گونههای متنوعی همچون جوجهاردکها، پروانهها و ماهی آبنوس، به واژهی غریزه معنای علمی بخشید.
از نظر روانشناسان کارهای ایبل-ایبس فلت از دهه 50 تا به حال اهمیت ویژهای دارد چرا که وی یکی از اولین کسانی بود که پیوندی رسمی بین روانشناسی و کردارشناسی برقرار ساخت. چنین پیوندی با روانشناسی علاقه به توصیفات کردارشناسانه از رفتار انسان را تقویت نمود.
روانشناسی رشد نیز پذیرای کردارشناسی بود زیرا نظریهپردازان رشد از دیرباز به مشاهدهی طبیعی کودکان و توجه به پایههای بیولوژیک رشد علاقه داشتند. مهمترین شخصیتی که توجه روانشناسان رشد را به کردارشناسی جلب کرد جان بالبی بود.
روی گرداندن بالبی از رویکرد فرویدی به سمت توصیف کردارشناسانه از دلبستگی کودک-مراقب در دهه 50 در انگلیس مقدمه را برای تحقیقات بعدی در این حوزه در اروپا و آمریکای شمالی مهیا ساخت. روانشناسانی که گرایش کردارشناسانه داشتند این رویکرد را به دیگر حوزههای رفتار کودک هم بسط دادند.
جالب آن است که یکی از پایهگذاران کردارشناسی یعنی نیکو تینبرگن روی کودکان اوتیستیک مطالعه میکرد و رفتار آنها را بهعنوان یک پاسخ ترس شدید به مورد نگاه واقع شدن تفسیر مینمود.
کردارشناسی به زودی با زیستشناسی اجتماعی همراه شد که ویلسون، آن را به عنوان مطالعهی پایهی بیولوژیک تمام رفتارهای اجتماعی تعریف میکند. اگرچه کردارشناسی و زیستشناسی اجتماعی نقاط مشترک بسیاری دارند ولی زیستشناسی اجتماعی روی ژنتیک جمعیت و انتخاب خویشاوندی تمرکز دارد.
این حوزه ترکیبی از کردارشناسی، بومشناسی (مطالعه چگونگی ارتباط ارگانیسمها با محیط خود)، ژنتیک و زیستشناسی جمعیت است. کارهای زیستشناسان اجتماعی روی موضوعاتی از قبیل الگوهای باروری، فرزندپروری و سلسلهمراتب اجتماعی، بر فکر کردن در مورد رفتار والدین و کودکان تأثیراتی داشته است.
روانشناسی تکاملی که پس از برخی انتقادها به زیستشناسی اجتماعی به عنوان رویکردی جبرگرا، تقلیلگرا و از لحاظ اجتماعی محافظهکار به وجود آمد تأثیر بیشتری را بر روانشناسی رشد داشته است.
روانشناسان تکاملی عملکرد روانی حال حاضر ما را به سازگاری اجدادمان نسبت میدهند. این رشته ترکیبی از زیستشناسی تکاملی، دیرینانسانشناسی و روانشناسی شناختی است. روانشناسان تکاملی از اطلاعات پستاندارشناسی، باستانشناسی، انسانشناسی فرهنگی، تصویربرداری مغزی و دادههای جامعه در مورد مشترکات انسانی برای کشف نحوه شکلگیری مغز توسط انتخاب طبیعی برای حل مشکلات مربوط به سازگاری که اجداد شکارچی و گردآور ما با آن مواجه بودند استفاده میکنند.
تفاوت اصلی بین زیستشناسی اجتماعی و روانشناسی تکاملی این است که اولی بر رفتار بهعنوان مکانیسم تکامل تمرکز میکند درحالیکه روانشناسی تکاملی بر پایهی ذهنی شناخت بهعنوان مکانیسم اصلی تمرکز دارد.
ویژگیهای کلی نظریه کردارشناسی
کردارشناسی با چهار مفهوم اساسی مشخص میشود:
- رفتار غریزی خاصِ گونه
- دیدگاه تکاملی
- زمینههای یادگیری
- روش کردارشناختی
رفتار غریزی خاصِ گونه
کردارشناسان به بررسی غرایز علاقهمند هستند. آنها غرایز را نوعی خاص از رفتارهای غیراکتسابی در نظر میگیرند.
رفتارهای غریزی مانند اندامهای بدن اصولاً در تمام اعضای یک گونه مشابه است، به ارث برده میشوند و انطباقپذیرند. درست همانگونه که ساختارهای فیزیکی در درجهی اول تحت کنترل ژنتیک هستند، برخی رفتارها هم اینگونه هستند. باوجود اینکه هیچ ساختار یا رفتار فیزیکیای کاملاً ذاتی/غریزی نیست ولی کردارشناسی بر نقش زیستشناسی در رفتار تأکید میکند.
کردارشناسان بهطور کلی توافق دارند که اگر یک رفتار چهار ویژگی زیر را داشته باشد ذاتی است:
- در فرم خود بین اعضای یک گونه قالبی باشد (یعنی ترتیبی ثابت از اعمال را داشته باشد).
- بدون تجربه قبلی و مرتبط که یادگیری آن را مقدور کرده باشد یافت شود.
- برای آن گونه فراگیر باشد (یعنی در تمام اعضا یافت شود)
- به دلیل تجربه و یادگیری بعد از استقرار، نسبتاً بدون تغییر باقی بماند.
رفتارهای غریزی، رفتار خاص گونه نامیده میشوند به این معنی که آنها در میان تمام اعضای یک گونه و یا حداقل در یک زیر گروه خاص مانند همه نرها رخ میدهند. اگر یک گونه دیگر نیز این رفتارها را دارا باشد دو استنباط امکانپذیر است.
یک استنباط این است که این دو گونه مرتبط هستند. شاید در نقطهای از تکامل از هم جدا شده و به مسیر دیگری رفته باشند. به این معنی که آنها اجداد مشترک دارند. استنباط دیگر ممکن است این باشد که آن رفتار بهطور مستقل در دو گونه تکامل یافته است، شاید به این دلیل که نیازها و محیط فیزیکی آنها مشابه بوده است.
غریزه به واسطه یک محرک بیرونی مشخص فعال میشود. این موضوع مثلا در رفتار نجات دادن جوجهها مصداق دارد. ظاهراً مرغ هر زمان که جوجهها در خطر باشند پاسخ میدهد ولی او درواقع به محرکی بسیار مشخص یعنی فریاد خطر جوجهها واکنش نشان میدهد.
هنگامی که جوجهها را به جایی ببندند و آنها را پشت صفحهای پنهان میکنند باز هم مادر برای نجات دادن آنها تلاش میکند زیرا فریاد خطر آنها را میشنود. اما هنگامی که صفحه را بردارند و جوجهها را با حباب شیشهای بپوشانند طوری که مرغ بتوانند جوجهها را در وضعیت خطر ببیند اما صدای آنها را نشنود به جوجهها توجه نمیکند. او باید فریاد خطر آنها را بشنود.
غرایز همچنین مختص به گونه هستند، یعنی الگوی رفتاری معینی تنها در اعضای گونههای خاصی مشاهده میشود. سرانجام غرایز که محصول تکامل هستند ارزش بقا دارند یعنی باعث میشود که گونه مورد نظر زنده بماند.
دو نوع از رفتارهای غریزی، رفلکسها و الگوهای عمل ثابت ارتباط خاصی با انسان دارند.
رفلکسها
روانشناسان از دیرباز با رفلکسها، پاسخهای ساده به محرکها، آشنا بودند. نمونههایی از رفلکسهای نوزادان انسان عبارتاند از چنگ زدن، موقع قرار دادن انگشت در دست او، باز کردن انگشتان پا هنگامی که کف پا لمس میشود و چرخش به سمت نوک پستان هنگامی که پستان گونه را لمس میکند.
الگوی عملی ثابت
یک پیشرفت مهم، که با نام کنراد لورنز مرتبط است، شناسایی الگوهای عمل ثابت (fixed action patterns) بود. لورنز این الگوها را به عنوان پاسخهای غریزی که به طور ثابت در حضور محرکهای قابل شناسایی به نام محرکهای نشانهای یا محرکهای آزادکننده رخ میدهند، مطرح کرد.
الگوهای عمل ثابت اکنون به عنوان توالیهای رفتاری غریزی در نظر گرفته میشوند که در درون گونه نسبتاً تغییرناپذیر هستند و تقریباً به طور اجتنابناپذیری وقتی که شروع میشوند تا هنگامی که تکمیل نشده باشند ادامه پیدا میکنند.
الگوی عمل ثابت یک رفتار پیچیدهی غریزی است که بقای فرد و در نتیجه بقای آن گونه را تقویت میکند. این الگو «یک رشته از اعمال حرکتی هماهنگ است که بهطور ژنتیک برنامهریزیشده است» و از مکانیسمهای موروثی خاص در سیستم عصبی مرکزی ناشی میشود. ارزش انطباقی الگوهای عمل ثابت در این واقعیت نهفته است که آنها اغلب به غذا خوردن، جفتگیری و یا حفاظت از گونه در برابر آسیب ختم میشوند.
امروزه الگوهای عمل ثابت گاهی الگوهای عمل هنجاری نامیده میشوند زیرا از آنچه در ابتدا تصور میشد متغیرتر هستند.
الگوی عمل ثابت با یک محرک نشانهای فراخوانده میشود. یعنی محرکی خاص که حضور آن بهطور خودکار یک الگوی عمل ثابت خاص را آزاد میکند. لورنز این فرآیند را به باز کردن قفل توسط کلید تشبیه میکند. به عنوان مثال شکم قرمز ماهی آبنون نر که جسارت میکند و به قلمرو ماهی دیگری وارد میشود یک محرک نشانهای است که رفتار مبارزه را به وجود میآورد.
رفلکسهای غریزی و الگوهای عمل ثابت اهمیت رشدی دارند. این رفتارها یا از طریق توانا ساختن نوزادان برای جستجوی غذا و پنهان شدن از شکارچیان یا با پیوند آنها به یک فرد بزرگسال و محافظ از طریق رفتارهایی مانند گریه کردن، چنگ زدن، مکیدن یا خندیدن بقای نوزادان را فراهم میسازند.
تناسب بین نیازهای ارگانیسم و رفتارهای غریزی او اتفاقی نیست بلکه محصول تاریخچهی تکاملی طولانی گونهی اوست. تأکید بر رفتار غریزی نباید این تصور را ایجاد کند که از نظر کردارشناسان یادگیری بیاهمیت است. اکثر رفتارها بهعنوان ترکیبی از مؤلفههای غریزی و آموختهشده در نظر گرفته میشوند.
چشمانداز تکاملی
هر گونه از جمله انسان یک راهحل برای مشکلات ناشی از محیط است؛ یک آزمایش در طبیعت. این مشکلات نحوهی دوری از شکارچیان، چگونگی به دست آوردن غذا و نحوهی تولیدمثل را در برمیگیرد. از دیدگاه تکاملی، فرد طوری دیده میشود که گویی در قسمت عقب تلسکوپ قرار دارد، در فاصلهی دورتر از حد معمول دیده میشود و بهطور موقت در اندازه کاهش مییابد تا او را همزمان با ردیفی از دیگر تجربیات اجتماعی مشاهده کرد. مسیر رشد در یک فرد الگویی را دنبال میکند که توسط آن گونه بهدستآمده چرا که بقا را تسهیل کرده است.
باید به یاد داشته باشیم که انتخاب در سطح بروز ژن و نه در خود ژنها رخ میدهد. این است که اگر یک تغییر در رفتار انطباقی باشد و اگر یک مؤلفه ژنتیک هم داشته باشد آنگاه این انتخاب تغییر تکاملی به همراه خواهد داشت. نظریه تکامل در طول سالها تا اندازهای تغییر کرده است به خصوص در سایه ژنتیک مولکولی مدرن. نظریه تکاملی مدرن نظریه انتخاب طبیعی داروینی را با ژنتیک جمعیت ترکیب میکند. دیدگاه دوم به تکامل بهعنوان بازی اعداد نگاه میکند که تغییرات نسلهای گوناگون را در فراوانی نسبی ژنهای مختلف شامل میشود.
توجه داشته باشید که رویکردهای پیاژهای و کردارشناسی هر دو به نحوهی انطباق یک ارگانیسم با محیط خود توجه میکنند. هر دو زمینههای بیولوژیک یادگیری را شناسایی میکنند، مثلاً فرآیند درونسازی-برونسازی (پیاژه) و تواناییهای یادگیری تخصصی (کردارشناسی).
زمینههای یادگیری از منظر کردارشناسی
کردارشناسان، کنترل بیولوژیک رفتار را در رفتارهای غریزی کسبشده طی تکامل و در تمایل به انواع خاصی از یادگیری مشاهده میکنند. گونهها در این موضوع که کدام جنبهها از رفتار آنها قابل تغییر است، در اینکه کدام شکل از یادگیری بهراحتی روی میدهد و در مکانیسمهای یادگیری با هم تفاوت دارند.
زمینههای یادگیری، دورههای حساس و تواناییهای یادگیری کلی یا خاص را شامل میشود. دوره حساس یا بحرانی، دورههای خاصی هستند که در آنها حیوانات از لحاظ بیولوژیک برای کسب یک رفتار جدید آماده هستند. در این دورهها حیوانات پاسخدهی ویژهای به برخی محرکها دارند و دارای رفتارهای خاصی هستند که تغییرشان در این دوره راحتتر است. پس از پایان دورهی حساس، حیوانات فقط میتوانند با دشواری بسیار آن رفتار را کسب کنند یا در کل آن را به دست نمیآورند.
بهعنوان مثال مدت کوتاهی پس از تولد، معمولاً در روز اول یا دوم، پرندگانی مانند غازها بیشترین توانایی را برای یادگیری ویژگیهای متمایز مادر و در نتیجه گونهی خود دارند. در طول این دورهی حساس، بچهها یاد میگیرند که به دنبال یک محرک بروند و آن را ترجیح دهند-پدیدهای به نام نقشپذیری.
نقشپذیری بقای بچهها را افزایش میدهد چراکه باعث میشود نزدیک پدر و مادر و بنابراین نزدیک غذا و سرپناه و دور از شکارچیان و سایر شرایط خطرناک باقی بمانند.
لورنز، نقشپذیری را حیاتی میپنداشت چراکه فکر میکرد برگشتناپذیر است. بااینحال کردارشناسان بهتازگی این برگشتناپذیری را زیر سؤال بردهاند. کردارشناسان بر این موضوع توافق دارند که نحوهی تأثیر تجربه بر ارگانیسم به نقطهای از رشد بستگی دارد که در آن تجربهی مورد نظر اتفاق میافتد-مفهومی بسیار مهم برای روانشناسی رشد.
دورههای حساس زمینههای یادگیری را شامل میشوند. در مورد نقشپذیری، یک پرندهی جوان از لحاظ بیولوژیک طوری تنظیم شده است که انواع خاصی از اشیاء، صداها یا حرکات را متوجه میشود ولی به واسطهی تجربه، یک پاسخ را به این محرک پیوند میدهد، یعنی در نتیجهی دیدن شیء و بعد تعقیب آن. بنابراین زیستشناسی، پرنده را آماده میکند تا از تجربه یاد بگیرد.
روانشناسان رشد از مفهوم دورهی حساس در کردارشناسی بسیار کمک گرفتهاند و بسیاری استدلال کردهاند که تجربههای اولیه، همانطور که فروید و دیگران پیشنهاد دادهاند برای رفتار دورهی بزرگسالی اهمیت خاصی دارد. علاوه بر این، نظریههای مرحلهای ادعا میکنند که در هر مرحله، کودک به برخی از تجربههای خاص حساسیت ویژهای دارد. بیشتر نظریههای غیرمرحلهای نیز از مفهوم آمادگی استفاده میکنند، یعنی اگر تجربهای در زمان مطلوب روی دهد، کودک به احتمال زیاد از آن یاد میگیرد.
علاوه بر دورههای حساس، راه دومی که در آن زیستشناسی بهطور غیرمستقیم رفتار را کنترل میکند در مهارتهای یادگیری عام و خاص یافت میشود. به خصوص در انسان موهبت ارثی توانایی کلی فوقالعادهای را برای یادگیری از تجربه به بار میآورد. ما یک سیستم عصبی مرکزی در خود تکامل دادهایم که توانایی تفکر انعطافپذیر را دارد: انسانها میتوانند در انواع مختلفی از محیطها راهحلهای جدیدی برای مشکلات بسازند و میتوانند از عواقب رفتار خود یاد بگیرند.
مزیت انعطافپذیری این است که ارگانیسم میتواند با محیط در حال تغییر انطباق پیدا کند. انسانها برای بقا کمتر روی الگوهای عمل ثابت تکیه میکنند به ویژه در دوران بزرگسالی.
در نتیجهی توانایی کلی انسان برای یادگیری که پایهی بیولوژیک دارد فرهنگهایی را به وجود آوردهایم که در انطباق به ما کمک میکنند. فرهنگ از طریق تقلید، آموزش و دیگر اشکال یادگیری به نسل بعد منتقل میشود. بنابراین حتی انطباق فرهنگی ریشههای بیولوژیک دارد.
تواناییهای یادگیری کلی توسط مهارتهای یادگیری خاص که هرکدام در مورد یک دامنهی خاص از قبیل بازنمایی موقعیتهای مکانی به کار میروند تکمیل میشود. مهارتهای یادگیری خاص این واقعیت را منعکس میکند که یک ارگانیسم همهچیز را به یک اندازه آسان یاد نمیگیرد. هر کدام از گونهها تمایل خود را به انواع خاصی از یادگیری دارند.
انسانها نیز مهارتهای یادگیری تخصصی دارند. چامسکی و دیگران ادعا کردهاند که نوزاد انسان طوری تنظیم شده است که زبان را پردازش و کسب نماید. کسب سریع زبان در اوایل زندگی و وقوع غان و غون در نوزادانی که بهطور مادرزادی ناشنوا هستند همگی به این نتیجهگیری اشاره میکنند. همهی نوزادان با توانایی تفکیک تمام صداهای زبانی انسان به دنیا میآیند اما زیرمجموعهی خاص این واجها که آنها هنوز میتوانند در اواخر دوران کودکی تشخیص دهند به زبان یا زبانهایی بستگی دارد که در مراحل اولیهی کودکی در معرض آن قرار گرفتهاند.
کلام آخر درباره کردارشناسی
کردارشناسی با مطالعهی رفتار انسان در محیطهای اصلیشان، به روانشناسی رشد کمک کرده است که الگوهای عملی ثابت، محرکهای نشانهای، دورههای حساس، دورههای بحرانی و مهارتهای یادگیری عام و خاص را در مورد انسانها نیز مورد بررسی قرار دهند. نمایندهی اصلی روانشناسانی که از رویکرد کردارشناسی الهام گرفته است جان بالبی است. او نشان داده است که کودکان با آمادگی فطری برای دلبستگی به مراقب متولد میشوند. از نظر او دلبستگی یک مکانیسم تکاملی برای بقای گونهی انسان است زیرا باعث میشود که نوزاد انسان نزدیکی خود را با مراقبش حفظ کند. در نتیجه احتمال زنده بودنش افزایش پیدا میکند.
ارتباط با ما
برای ارتباط با ما در انتهای مطلب کامنت بگذارید. علاوه بر این میتوانید در اینستاگرام و تلگرام ما را دنبال کنید.
- اینستاگرام: schema.therapy
- تلگرام: psychologistnotes
- ایمیل: schemalogy@gmail.com