مرگ یک معمای بزرگ برای بشریت بوده و هست و روانشناسی مرگ حتی معمای بزرگتری است. روانشناسی مرگ قرار است به چه چیزی بپردازد؟ آیا باید بر اضطراب مرگ (Thanatophobia) کار کند؟ آیا باید روی کمک کردن به افراد در حال مرگ تمرکز کند؟ آیا روانشناسی مرگ باید دلایل روانشناختی مرگ را بررسی کند؟ آیا باید به دنبال بررسی مرگ روانشناختی باشد؟ یا باید تلاش کند ماهیت مرگ را توصیف و تبیین کند؟ یا باید به فرآیند سوگواری و درمان سوگهای حلنشده بپردازد؟ یا شاید واکنش افراد به مرگ را باید بررسی کند؟
به هر حال روانشناسی مرگ با هر موضوعی که پا به میدان بگذارد احتمالاً بسیار چالشبرانگیز و محل مناقشهی بسیاری خواهد بود. مرگ جنبههای مختلف دارد: به لحاظ جسمی میمیریم، هرچه به دست آوردهایم از دست میدهیم، عزیزانمان را سوگوار میکنیم، عشقمان را تنها میگذاریم و برای باقیماندگان شاید خاطراتی به جای بگذاریم که هر از چندگاهی ما را یاد کنند، شاید.
موضوع مقاله روانشناسی مرگ به پیشنهاد فالورهای ایسنتاگرام وب سایت اسکیمالوژی است. اما من از بین موضوعهای مختلفی که پیشنهاد شد اول این موضوع را برای نوشتن انتخاب کردم. این انتخاب دلیل مهمی دارد. چند سال پیش در همین مردادماه، با تجربهی مرگ یکی از اعضای خانواده روبرو شدم: مرگ پدر.
خوب یادم هست تابستانی که برف آمد
برگها ریختند
و طعم فقدان را چشیدم
وقتی اشکهای مادر به حرف آمد
۲۴ مرداد ساعت ۱۱ شب بود که یکی از عموهایم تماس گرفت و در حالیکه سعی میکرد صدایش نلرزد و بغضش را فرو بخورد گفت «خیلی سریع باید خودتو به مشهد برسونی». تلاشش بیفایده بود و مکالمهی تلفنیمان تبدیل به مراسم ختم شد. دیرهنگام بود و امکان تهیه بلیط هواپیما نبود. من تهران بودم و تنها زندگی میکردم. آن موقع شب امکان دسترسی به خدمات همدلی دوستانم وجود نداشت و باید شب را با غمگینی بسیار زیاد به صبح میرساندم. برای اولین بار بود که به تنهایی با تجربهی فقدان روبرو شدم.
من روانشناس هستم و طبیعتاً تکنیکهای زیادی برای آرامشيابی و مواجهه با فقدان داشتم. راستش را بگویم: غم فقدان قویتر از روانشناسی بود. شاید دلیلش این بود که من تنها بودم. وقتی چنین خبری به آدم میرسد، ناگهان طعم زندگی تغییر میکند، تلخ میشود، گزنده میشود، تار میشود و معنای زندگی رنگش را میبازد. شب تاریک بود و میدانستم که فرداهای تاریکتری در انتظارم هستند. به این فکر میکردم که من در یک شب زمستانی به زندگی پدرم اضافه شدم و او در یک شب تابستانی از زندگی من کم شد.
میخواستم پیاده به جاده بزنم اما به قول سهراب «لیک پاهایم در قیر شب بود».
صبح روز بعد با اولین پرواز راهی مشهد شدم که یکی از طولانیترین سفرهای یکساعته بود. من روانشناس بودم و باید فکری برای اشکهای مادر، گریههای خواهر و هقهقهای مخفیانه و آشکار برادرهایم میکردم. پس از روانشناسی استفاده کردم تا آنها به راحتی سوگواری کنند. مراسم را سر و سامان دادم، ترتیب دفن و کفن را دادم و هزاران موضوع دیگر که باید رسیدگی میکردم.
از همه عجیبتر مراسم و تشریفات و آداب و رسوم بود که طبق معمول انجام میشد و من باید به خانواده رسیدگی میکردم. در این بین فرصتی نشد که خودم سوگواری کنم و فکری به حال فقدان معنای موقت زندگیام بکنم.
من دچار چیزی شدم که روانشناسها به آن سوگ حل نشده میگویند. سوگ حل نشده یعنی یک بغض مداوم که از رگ گردن هم به آدم نزدیکتر است. به هر حال مجبور بودم به خوددرمانی بپردازم و تمام تکنیکهایی را که آموخته بودم به کار بردم.
به هر حال مرگ، فقدان، از دست دادن، سوگ، مواجهه با سوگواری و تنهایی و بیمعنایی را برای اولین بار به عنوان یک روانشناس از نزدیک تجربه کردم.
بگذارید سوگواری را همینجا تعریف کنم: در روانشناسی مرگ سوگواری بهتزدگی هیجانی، ناباوری، اضطراب جدایی، سرخوردگی، اندوه و تنهایی، با فقدان فردی که دوستش داریم همراه است. سوگواری یک حالت هیجانی ساده نیست و ابعاد چندگانهای دارد.
روانشناسی مرگ معتقد است که در سوگواری، سوختن در فراغ فرد از دست رفته بعد مهمی است. سوختن و حسرت خوردن از ته دل، و نیاز مکرر به بازگشت فرد از دست رفته را منعکس میکند. بعد دیگر سوگواری، اضطراب جدایی است که نه تنها شامل سوختن از فراغ و اشتغال فکری راجع به فرد از دنیا رفته است.
سوگواری ممکن است شامل سرخوردگی و اندوه نیز شود که شامل حس ناامیدی و شکست، نشانههای افسردگی، فقدان احساسات، فقدان معنا در فعالیتهایی که فرد از دست رفته به آنها عادت داشت و افزایش حزن میشود.
نظریههای روانشناسی مرگ
نظریه وجودگرایی درباره روانشناسی مرگ
یکی از نظریههایی که همیشه در باب مرگ و اضطراب مرگ و از آن بدتر انکار مرگ وجود دارد نظریههای وجودگرایی است. در نظریههای وجودگرایی مطرح شده است که مرگ یکی از دلواپسیهای اساسی و نگرانیهای بنیادین انسانهاست. از نظر آنها هر کسی مرگ را انکار کند دچار اختلالات روانشناختی میشود. بیراه نمیگویند. به هر حال مرگ یکی از واقعیتهای اجتنابناپذیر زندگی همهی ماست و به قول سهراب سپهری مرگ با یک خوشهی انگور میآید به دهان. یعنی مرگ پیشبینیناپذیر است و شیرینی دانههای انگور ممکن است به تلخی مرگ بینجامد.
اما پذیرش مرگ از نظر وجودگراها میتواند زندگی را غنی کند، زیرا با پذیرش مرگ است که میفهمیم زندگی کوتاه است و محدودیت زمانی، بودن ما را محدود میکند. پس در این فرصت کوتاه باید زندگی کنیم و برای لحظههای بیمعنای بودن، دست به خلق معنای خودمان بزنیم و در عین حال بدانیم که معنای خلقشده روزی خودش از بین خواهد رفت.
ما از سنین کودکی با مرگ روبرو میشویم و بسته به فرهنگ و رشد روانشناختیمان آن را درک میکنیم. بنابراین مرگ همیشه در پسزمینهی ذهنی ما وجود دارد.
اما انکار مرگ، زندگی را فقیر میسازد. وقتی طوری زندگی میکنیم که انگار قرار نیست بمیریم آنوقت از زندگی نهایت استفاده را نمیبریم. وقتمان را بیهوده تلف میکنیم و درگیر روزمرگیها میشویم. میل به بقا، باعث انکار مرگ میشود و ترس از زندگی باعث اضطراب از مرگ میشود. ما به لحاظ پزشکی، تکنولوژی و … پیشرفت کردهایم و میتوانیم امید به زندگیمان را بیشتر کنیم اما میدانیم که این بیشتر شدن زندگی به معنای جاودانگی نیست.
آروزی جاوادنه بودن همیشه همراه انسان بوده است، از اساطیر گرفته تا پیشرفتهای پزشکی نوین. به تاریخ که نگاه کنیم متوجه میشویم که برای زنده ماندن دیگران را کشتهایم یعنی جنگهای خونین زیادی را برای تصاحب زمین، دام، ثروت و زنهای بیشتری به راه انداختهایم تا خودمان را جاودانهتر سازیم. بسیاری از تلاشهای ما در زندگی برای دور شدن از مرگ است.
انکار مرگ شاید باعث فراموشی موقت واقعیت فیزیکی مرگ شود اما سببساز مرگ روانشناختی میشود. انکار مرگ، انکار زندگی است.
نظریه روانکاوی دربارهی روانشناسی مرگ
یکی از اولین نظریههای روانشناسی مرگ توسط زیگموند فروید خالق نظریهی روانکاوی مطرح شده است. فروید بعد از جنگ جهانی اول و مشاهدهی خشونتهای انسان علیه انسان، به این نتیجه رسید که غریزهی مرگ، یعنی تمایل به بازگشت به حالت بیتنشی کامل، همپای غریزهی زندگی اهمیت دارد و بر رفتار انسان تأثیر میگذارد.
غریزهی مرگ وقتی به جای خود روی دیگران سرمایهگذاری روانی انجام میشود شکل پرخاشگری و ویرانی به خود میگیرد. از این رو فروید معتقد بود که سرکوبی غریزه مرگ (و حتی غریزهی زندگی) برای حفظ تمدن بشری ضروری است.
غریزهی مرگ به صورت درهمآمیخته خود را در اختلالاتی مانند سادیسم و مازوخسیم نشان میدهد. این دو اختلال اگرچه در ظاهر با هدف میل جنسی انجام میشوند اما زمانی که آزار دیدن و آزار دادن در اولویت قرار میگیرد دیگر ناشی از غریزهی جنسی نیستند و بازتابی از غریزهی مرگ میشوند. سادیسم سرمایهگذاری غریزهی مرگ روی دیگری و مازوخسیم سرمایهگذاری روی خود.
نظریه کوبلر راس در روانشناسی مرگ
یکی از نظریهپردازانی که از منظر تحولی به روانشناسی مرگ پرداخته است کوبلر راس است. او مراحل پذیرش مرگ را در بیماران نزدیک به مرگ بررسی کرده است. نظریه او در حال حاضر در روانشناسی مرگ پذیرفتهتر است. او رفتار و تفکر افراد در حال مرگ را به پنج مرحله تقسیم کرده است:
- انکار و انزوا: فرد انکار میکند که مرگ واقعاً رخ خواهد داد. او میگوید من هرگز نخواهم مرد. با این حال انکار معمولاً فقط یک دفاع گذراست. وقتی فرد با موضعاتی مانند ملاحظات مالی، کار ناتمام، و نگرانی راجع به بقای اعضای خانواده مواجه میشود انکار سرانجام جای خود را به افزایش آگاهی میدهد.
- خشم: در این مرحله فرد در حال مرگ تشخیص میدهد که انکار دیگر نمیتواند ادامه یابد. پرسش فرد در حال مرگ این است: چرا من؟ در این مقطع مراقبت از فرد به طور فزایندهای دشوار میشود. زیرا خشم ممکن است تغییر جهت دهد و بر سر پزشکان، پرستاران، اعضای خانواده، و حتی خدا فرود آید. درک مرگ سنیگن است و آنهایی که مظهر زندگی، انرژی و کارکرد ماهرانه هستند هدف اصلی رنجش و حسادت فرد در حال مرگ هستند.
- مذاکره: فرد امیدوار میشود که مرگ میتواند تا حدی به تعویق بیفتد. این افراد ممکن است وارد مذاکره و گفتگو با خدا شوند. در این مرحله شخص قول میدهد که در روزهای بعدی زندگی خود را اصلاح کند و باقی عمرش را وقف خدا و امت کند.
- افسردگی: در این مرحله، فرد در حال مرگ به پذیرش قطعیت مرگ میرسد. در این مقطع ممکن است دورهای از افسردگی یا آمادگی برای سوگواری ظاهر شود. فرد در حال مرگ ممکن است سکوت کند و زمان فراوانی را به گریه یا سوگواری سپری کند. این رفتار طبیعی است و تلاشی است برای جدا کردن خود از اشیایی که عاشق آنهاست. راس میگوید در این مرحله باید از خوشحال کردن فرد در حال مرگ جلوگیری کنیم. زیرا فرد در حال مرگ نیاز دارد تا راجع به مرگ در شرف وقوع تعمق کند.
- پذیرش: در این مرحله فرد به آرامش میرسد و سرنوشت خود را میپذیرد. این مرحله پایان چالش مرگ و آخرین مرحلهی پیش از مرگ توصیف میکند.
نظریه کوبلر راس یکی از بانفودترین نظریهها در روانشناسی مرگ است.
سازگاری با مرگ فردی دیگر
مرگ همسر بیشترین استرس را به زندگی آدم وارد میکند. وقتی فردی که به او عشق میورزیم از دنیا میرود چگونه به جهان معنا ببخشیم؟
در روانشناسی مرگ این اعتقاد وجود دارد که بهتر است کسی که در حال مرگ است بداند که در حال مرگ است و افراد مهم زندگیاش نیز بدانند که او در حال مرگ است. بنابراین آنها میتوانند بر پایهی این دانش دوطرفه با یکدیگر تعامل کرده و ارتباط برقرار کنند.
در این حالت، فرد در حال مرگ فرصت مرور خاطرات را با افراد مهم زندگیاش دارد. متخصصان روانشناسی مرگ بر این عقیدهاند که گفتگو نباید بر آسیبشناسی روانی یا آمادگی برای مرگ متمرکز باشد. بلکه باید بر نقاط قوت فرد و آمادگی برای یادآوری زندگی تمرکز کند. ارتباط باید بیشتر رشد درونی را هدایت کند.
راهبردهای مؤثر برای ارتباط با فرد در حال مرگ:
- حضور داشته باشید. هسمطح با ارتفاع چشم بیمار قرار بگیرید. از لمس کردن فرد در حال مرگ نهراسید. آنها سخت تشنه تماس با دیگران هستند.
- عوامل حواسپرتی را حذف کنید.
- با افراد در حال مرگی که بسیار ضعیف هستند، ملاقات خود را کوتاه کنید.
- اگر فرد در حال مرگ میخواهد مرگ را انکار کند سعی نکنید او را به پذیرش مرگ سوق دهید. و اگر مرگ را پذیرفته است شما آن را انکار نکنید.
- به او اجازه دهید گناه یا خشم خود را اظهار کند. بروز احساسات را تشویق کند.
- فرد در حال مرگ را به یادآوری گذشته تشویق کنید.
- وقتی دوست دارد حرف بزند با او همکلام شوید.
- احترام و عشق خود را ابراز کنید.
خلاصه و نتیجهگیری درباره روانشناسی مرگ
اگر علم مرگ به عنوان یک معما باقی بماند (ما هنوز دقیقاً مطمئن نیستیم که چرا بدن انسان تصمیم به مردن میگیرد)، روانشناسی مرگ یکی از بزرگترین معماهای ما بوده است. دیگران میمیرند، نه ما – یا حداقل، این چیزی است که بیشتر ما دوست داریم فکر کنیم.
دشواری تصور مرگ خود شاید نوعی مکانیسم بقا برای جلوگیری از وقوع واقعی آن باشد. با این حال، به جای اینکه صرفاً یک انگیزه بیولوژیکی باشد، به نظر میرسد انکار ما از مرگ یک وضعیت روانی است که ریشه در نظریه فروید دارد.
روانشناسی مرگ معتقد است که ترس ما از آن آنقدر زیاد است که در اعماق ناخودآگاه ما مدفون است. (این کلمه به خودی خود یک تغییر اساسی است، که من به سرعت متوجه شدم که چند سال پیش به دوستانم گفتم که در حال نوشتن کتابی درباره مرگ هستم.) انکار مرگ از طریق سرگرمیهای خشونتآمیز (و بسیار محبوب) به ما کمک میکند تا آن را دور نگه داریم. نسخهی فوقالعادهای که بهعنوان یک جایگزین مطمئن برای چیز واقعی عمل میکند.
به طور خلاصه، زمانی که نوبت به مرگ میرسد، روانرنجوری داریم، و اغلب ما هر زمان که مجبور باشیم در زندگی واقعی با موضوع روبرو شویم، علائم کلاسیک چنین اختلالی (مانند اضطراب، افسردگی، هیپوکندری) را نشان میدهیم. علاوه بر مسائل پیچیده روانشناختی، موارد عملی نیز وجود دارد که کار را پیچیدهتر میکند.
روانشناسی مرگ ما را آگاه کرده است که ما به طرز غمانگیزی در مورد آنچه که احتمالاً ما را میکشد، اطلاعات نادرست داریم، و چیزهای دراماتیک (مثلاً سقوط هواپیما و اقدامات تروریستی) را دست کم میگیریم و روال معمول را دست کم میگیریم (بیماریهای مزمن، تصادفات رانندگی، یا افتادن از پلههای خانه). («سه دلیل بزرگ» مرگ همچنان بیماری قلبی، سرطان و سکته مغزی است.)
ما به طور باورنکردنی در مورد پیشپا افتادهترین مسائل آگاه هستیم – اینکه کدام یک از افراد مشهور با کدام یک قرار میگذارد، زمانی که جدیدترین ابزار تکنولوژیکی در حال عرضه است، یا چه کسی قهرمان جام برتر شده است – اما درباره اینکه چه زمانی و چگونه احتمالاً میمیریم، اطلاعات کمی یا اصلاً ندارند.
اینکه مرگ یک معمای علمی و روانشناختی است قابل درک است، اما این شکستهای خود ما در زمینه مرگ است که بسیار نگران کننده بوده است. تمرکز انحصاری ما بر زندگی باعث شده است که مرگ یکی از اولویتهای ما نباشد، چیزی که همه ما مقصر آن هستیم. فقدان آموزش پزشکان در زمینه مرگ و تعهد آنها به حفظ زندگی به هر قیمتی، ماهیت نهادی پزشکی مدرن و صنعت تشییع جنازه، ناراحتی خود رهبران مذهبی از پایان زندگی، و بیمیلی.
با این حال، بیش از هر عامل دیگری، مرگ و مردن تقریباً با تمام ارزشهای تعیینکننده ملت، مانند جوانی، زیبایی، پیشرفت، موفقیت، پیروزی، خوشبینی و استقلال مخالف است. مخالفت ذاتی ما از مرگ در دهههای اولیه قرن بیستم، زمانی که شاخکهای مدرنیسم به همه راههای زندگی روزمره رسید، آشکارتر شد.
عصر سکولارتر، حول لذتها و آزادیهای فراوانی که به جای خدای قضاوتکننده باید داشت، بیزاری از مرگ را تشویق میکرد. ابزارها و تکنیکهای پزشکی مدرن – آنتیبیوتیکها، واکسنها، انواع جدید جراحیها، پیوندها، و البته ماشینها- به ما این امکان را میدهد که مرگ را کنار بگذاریم یا بهطور دقیقتر آن را به تأخیر بیندازیم. برخی از مورخان تا آنجا پیش رفتند که گفتند ما در قرن بیستم بر مرگ “غلبه کردیم” – اعلام پیروزی زودهنگام در صورت وجود.
ارتباط با ما
برای ارتباط با ما در مورد روانشناسی مرگ در انتهای مطلب کامنت بگذارید. علاوه بر این میتوانید در اینستاگرام و تلگرام ما را دنبال کنید.
اینستاگرام: schema.therapy
تلگرام: psychologistnetes
ایمیل: schemalogy@yahoo.com
سلام
مطالبی که راجع به مرگ عنوان کردین، بسیار جالب بودند و بنده نیز تجربه تلخ مرگ پدر و مادر را در 20 و 22 سالگی داشتم و برایم بسیار تلخ وناگوار بود و متاسفانه آگاهی نداشتم که چگونه خودم رو آروم کنم و حال بهتری داشته باشم و …
خود بنده به این نتیجه رسیدم که گرچه مرگ، واقعیت مسلم زندگی است و ما آگاهی های بسیاری برای روبرو شدن با مرگ بدست میاریم مثل نظریه راس، ولی با این وجود باز هم روبرو شدن با مرگ عزیزان بسیار ناگواره.
راجع به مرگ روان شناختی یک لینک گذاشتین که چکیده یک مقاله خارجی نوشته ی دیوید بارتون و همکاران در سال 1972 است. خواستم به آگاهی شما و دوستان گرامی برسونم که من مقاله رو به صورت کامل تونستم از سایت سای هاب بگیرم و دوستان هم می تونن این مقاله رو به راحتی دانلود کنن.
شما در مقاله ی حاضر راهبردهایی برای ارتباط با فرد در حال مرگ نوشتین که بسیار مفیدن، ولی من منظورتون از این جمله که ” فرد در حال مرگ را به یادآوری گذشته تشویق کنید رو کاملا متوجه نشدم” منظورتون اینه از زمان حال منحرفش کنیم و از گذشته ی خودش راضی باشه؟
و
اگه ممکنه در مورد راهبردهای آرام کردن نزدیکان فرد در حال مرگ رو هم بذارین ، خیلی متشکرم
پاینده باشین
معذرت می خوام اشتباه عنوان کردم منظورم راهبردهای برخورد با شخصی که عزیزی رو تازگی از دست داده رو لطفا بذارین ، البته در صورت امکان . باتشکر